زندگی بدون عشق برای من هیچ معنایی ندارد. تمام کیفیت زندگیم همین عشق است.
امروز تعطیل بود و صبح از خواب بیدار شده نشده به این فکر میکردم که بیدار شوم که چه بشود؟ جواب آمد بیدار شوم دست و رویی بشویم که با سبیل که صحبت میکنم سرحال و خوب باشم. نگران نشود وقتی که نیست خوب زندگی نمیکنم.
فکر کردم بیدار شوم صبحانهای بخورم و بروم بدوم. باز گفتم که چه بشود؟! جواب دادم که سالم و زیبا بمانم. گفتم که چه بشود؟ جواب آمد که سیبیل تنها نماند، که بتوانم کنارش شاد زندگی کنم، که خوشحال شود حواسم به خودم هست. انگار نیرویی یکباره مرا از جا کند و بلند شدم رفتم دویدم و برگشتم سالاد مبسوطی خوردم و روز تعطیلم را با کتاب به سر آوردم.
دیروز هم که سرکار میرفتم با خودم فکر کردم این همه کار میکنم که به کجا برسم؟ جواب آمد برای زندگیم پول لازم دارم. نمیخواستم از تخت بیرون بیایم و گفتم خب این همه آدم بیپول در مترو و خیابان میبینم و زندگیشان میگذرد، من هم نهایتش بشوم یکی از آنها. جواب آمد: «نه من میخواهم خوب و مرتب زندگی کنم، میخواهم کنار سیبیل زندگی کنم، او لایق زندگی باکیفیتیست. برای اینکه او شاد و راحت باشد باید خانهای درخور داشته باشیم، برای امنیت و آسایش پیری در کنارش باید از اکنون برنامه داشته باشم و تلاش کنم تا بتوانم خانهای بخرم.» خواب از سرم پرید. بیدار و هوشیار و امیدوار آماده شدم و رفتم سرکار.
حتی در راه شرکت که بودم هنوز فکرم درگیر انگیزه زندگی کردنم بود. که اگر روزی من دیگر نباشم و او مثل این یک هفته من قرار باشد تنها بماند، چگونه میتواند امیدش به زندگی را نگه دارد؟ فکر کردم باید ذرهای از وجود خودم را برایش به یادگار بگذارم و بروم تا به آن عشق بورزد و با کیفیت زندگیش را ادامه دهد. شاید اولین بار بود که دلیلی برای بچهدار شدن داشتم. شاید اولین بار بود که فکر نکردم بچه داشتن خودخواهی بزرگیست. شاید اولین بار بود که فهمیدم وقتی مادرم میگفت تو امید زندگی من هستی و هیچ وقت از داشتنت در آن شرایط سخت پشیمان نشدم منظورش چه بود. عشق انگیزه قویای برای زندگی کردن و خوب زندگی کردن است.