ماااچو بده بیاد

برای زیستن دو قلب لازم است


بیان دیدگاه

ذات عشق رو می‌گم

زندگی بدون عشق برای من هیچ معنایی ندارد. تمام کیفیت زندگیم همین عشق است.

امروز تعطیل بود و صبح از خواب بیدار شده نشده به این فکر می‌کردم که بیدار شوم که چه بشود؟ جواب آمد بیدار شوم دست و رویی بشویم که با سبیل که صحبت می‌کنم سرحال و خوب باشم. نگران نشود وقتی که نیست خوب زندگی نمی‌کنم.

فکر کردم بیدار شوم صبحانه‌ای بخورم و بروم بدوم. باز گفتم که چه بشود؟! جواب دادم که سالم و زیبا بمانم. گفتم که چه بشود؟ جواب آمد که سیبیل تنها نماند، که بتوانم کنارش شاد زندگی کنم، که خوشحال شود حواسم به خودم هست. انگار نیرویی یکباره مرا از جا کند و بلند شدم رفتم دویدم و برگشتم سالاد مبسوطی خوردم و روز تعطیلم را با کتاب به سر آوردم.

دیروز هم که سرکار می‌رفتم با خودم فکر کردم این همه کار می‌کنم که به کجا برسم؟ جواب آمد برای زندگیم پول لازم دارم. نمی‌خواستم از تخت بیرون بیایم و گفتم خب این همه آدم بی‌پول در مترو و خیابان می‌بینم و زندگیشان می‌گذرد، من هم نهایتش بشوم یکی از آنها. جواب آمد: «نه من می‌خواهم خوب و مرتب زندگی کنم، می‌خواهم کنار سیبیل زندگی کنم، او لایق زندگی باکیفیتی‌ست. برای اینکه او شاد و راحت باشد باید خانه‌ای درخور داشته باشیم، برای امنیت و آسایش پیری در کنارش باید از اکنون برنامه داشته باشم و تلاش کنم تا بتوانم خانه‌ای بخرم.» خواب از سرم پرید. بیدار و هوشیار و امیدوار آماده شدم و رفتم سرکار.

حتی در راه شرکت که بودم هنوز فکرم درگیر انگیزه زندگی کردنم بود. که اگر روزی من دیگر نباشم و او مثل این یک هفته من قرار باشد تنها بماند، چگونه می‌تواند امیدش به زندگی را نگه دارد؟ فکر کردم باید ذره‌ای از وجود خودم را برایش به یادگار بگذارم و بروم تا به آن عشق بورزد و با کیفیت زندگیش را ادامه دهد. شاید اولین بار بود که دلیلی برای بچه‌دار شدن داشتم. شاید اولین بار بود که فکر نکردم بچه داشتن خودخواهی بزرگی‌ست. شاید اولین بار بود که فهمیدم وقتی مادرم می‌گفت تو امید زندگی من هستی و هیچ وقت از داشتنت در آن شرایط سخت پشیمان نشدم منظورش چه بود. عشق انگیزه قوی‌ای برای زندگی کردن و خوب زندگی کردن است.


بیان دیدگاه

فروشنده

بلاخره من هم فیلم فروشنده را دیدم و روی صندلی سینما میخکوب شدم.

داشتم به ماچ می‌گفتم که من اگر رعنا بودم، رفتاری بین رفتار عماد و رعنا می‌داشتم. می‌رفتم پی اینکه ببینم که بوده این بلا را سرم آورده و چرا؟ می‌رفتم تهش را درمی‌آوردم و حتی شاید دلم انتقام هم می‌خواست ولی تا آخر انتقام نمی‌رفتم. دلم نمی‌خواهد بخاطر کسی که برایم هیچ ارزشی ندارد، مشکل بیشتری برایم درست شود. همینکه باید مدت‌ها با خودم کلنجار بروم تا آنچه بر من رفته را فراموش کنم برایم کافیست، دیگر نمی‌خواهم عذاب وجدان بلایی که سر دیگری آمده، گریبانم را بگیرد. پیدایش می‌کنم، به زور تحقیر هم که شده، مجبورش می‌کنم اعتراف کند. جلو می‌روم ولی تا قبل از زندانی کردنش در اتاق و رفتن برای اجرا، حوصله ندارم خونش بیفتد گردنم، حتی ریسک نمی‌کنم. مثل رعنا سکوت نمی‌کنم، نمی‌گویم بگذار برود، نمی‌گویم نمی‌خواهم ببینمش، دلم برایش نمی‌سوزد. برای اینکه جلوی زن و بچه‌اش شرمنده نشود، دلم به رحم نمی‌آید. برایم مهم نیست که زندگیش از هم می‌پاشد یا نه؟! دلم برای زنش خواهد سوخت که با همه عشقی که بی‌دریغ نثار همسرش کرده، بازهم بی‌وفایی دیده، ولی این دلسوزی باعث سکوتم نمی‌شود. زنش حق داشت بداند واقعاً با که زندگی می‌کند. حتی اگر حق زنش نباشد که سر پیری بفهمد و زندگیش از هم بپاشد، برای خاطر دخترش هم که شده سکوت نمی‌کردم. اصراری نداشتم که حتماً خانواده‌اش بفهمند، ولی اگر ماجرا به شکلی پیش می‌رفت که برملا کردن این راز ناگریز بود، مانند رعنا سکوت را انتخاب نمی‌کردم. برای این شکستن سکوت خودم را به جامعه و آیندگان مدیون می‌دانم.

قبل از دیدن فیلم، جایی خواندم که با فهمیدن اینکه متجاوز پیرمرد فرتوتی‌ست، داستان عوض می‌شود و متجاوز از سیاه به خاکستری می‌گراید و بیننده نسبت به عماد خشم می‌گیرد که نکن همچین با پیرمرد. ولی من برایم پیرمرد همان متجاوز سیاه باقی ماند، بدون هیچ ترحمی. هرچه بیشتر استغاثه کرد و هرچه بیشتر توجیه کرد، بیشتر دلم خواست بزنم پک و پوزش را یکی کنم. اگر به عماد گفتم نکن نه برای پیرمرد که برای خود عماد بود؛ که از سر خشم خودش را به دردسر بزرگتری نیاندازد، که این موجود پشیزی ارزشش را ندارد، که این بی‌همه‌چیز ارزش از دست دادن رعنا را ندارد. آن می‌کردم که رعنایم می‌خواست. اگر هم سکوت و گذشت می‌کردم نه به خاطر پیرمرد، به خاطر رعنا که دل رنجیده‌اش و بدن زخم‌خورده‌اش بیش از این متحمل درد و تنهایی نشود.


4 دیدگاه

حد آزادی کودک

نفهمیدم چطور مادرم اینکار را کرد ولی به نظر من که موفق بود، همه هم به او آفرین می گویند. من همیشه کودک، نوجوان و جوانی بودم که هر کاری به فکرم می رسید برای انجامش آزاد بودم در عین آنکه هر کاری را اجازه نداشتم بکنم و خب فرق و مرز آن کارهای اولی با آن کارهای دومی همیشه برایم واضح بود. هرچه الآن که می خواهم درباره اش بنویسم نمی فهمم مادرم چطور این مرزها را برای من تعیین کرده بود و چطور آنقدر دقیق و متناسب بود که همیشه از خواست و نیازهای من فراتر بود که من دلیلی برای چانه زنی نداشته باشم. بعضی اقوام که دوره ای با ما زندگی می کردند تاب قوانینمان را نداشتند، خانه معروف بود به سربازخانه ولی من حتی اصلا حس نمی کردم قانونی وجود دارد فقط چون همه می گفتند این خانه آداب و رسوم زیادی دارد الآن می گویم قوانینی داشت که برایم سخت نبود. قوانین در خانه ما ناگفته بود، خودم هم در وضع و لغوشان شریک بودم، در حیطه اختیارات خودم، برای اتاق خودم، لباس هایم، وقت خوابم، انتخاب دوستانم، برای برنامه ریزی درسی ام، حتی برای کارها و رفت و آمدهای خانه. قوانین متناسب سن من تغییر می کرد، حتی خودم می دانستم که تاریخ مصرف این قانون به پایان رسیده، یا از این به بعد در خانه چنین است. مادرم نمی ایستاد و انگشت اشاره اش را تکان تکان نمی داد، فقط خودش آدم مرتبی بود، چه در زمان، چه در پوشش. چه در رفتار و چه در گفتار، آرام و متین و موقر بود خب برای من هم بدیهی بود که پس باید مرتب و خوش قول و مودب باشم. هیچ وقت از مادرم ناسزا نشنیدم که حتی نثار اخبار ضد و نقیض تلویزیون کند، هیچگاه برافروخته نشد، هیچگاه داد نزد، هیچگاه حرف نامربوط را قبول نکرد، حداقل جلو چشم من اینطور بود. آنچه را هم خودش اجازه داشت انجام بدهد ولی من نه را توضیح می داد و با من حرف میزد. وقتی در مهمانی رفتار اشتباهی می کردم خودم می فهمیدم و به خانه که برمی گشتیم در اتاقم منتظر می نشستم تا مامان بیاید و حرف بزنیم. هیچ وقت سرزنش نبود فقط چرایی غلط بودن رفتارم بود. یکبار خودش گفت: «نمی خواد بری تو اتاقت بیا بیرون ولی حواست باشه فلانی از تو بزرگتره و فهمیدم که خیلی ناراحتت کرد ولی دلیل نمی شه که تو اونجوری جوابش رو بدی، خودت می دونی که کار خوبی نکردی». البته پیش آمد چند باری که پایم را از گلیمم درازتر کردم ولی با مقاومت خیلی سختی هم مواجه نشدم، در نهایت می گفت: «اجازه خواستی و من ندادم حالا دیگه تصمیم خودت و زندگی خودت، فکرهات رو بکن و تصمیمتو بگیر». یکبارش برای نرفتن به مدرسه غیرانتفاعی بود، یکبارش برای صرف تمام عیدی هایم برای مشارکتی در مدرسه بود، یکبارش برای رفاقت با یکی از بچه های پردردسر مدرسه بود، برای رد و بدل کردن نوارکاست و ویدیو در مدرسه و برای زیر نظر گرفتن پسرهای محله و پچ پچ کردن با دوستانمان بود. اخم می دیدم ولی می دانستم این اخم برای آن است که فکر نکنم خیلی بزرگ شده ام و در واقع این مادرم نیست که مخالفت می کند بلکه جامعه، مدرسه، آینده و حرف مردم است و مادرم دارد مرا از قضاوت ها یا شکست های احتمالی حفاظت می کند. خطر کردم و با ترس و لرز هم خطر کردم ولی می دانستم حتی در خطاهایم مادرم پشتیبانم است، پس وقتی سرخورده و پشیمان بودم از مادرم پنهان نکردم، آمدم و حرف زدم و چرایی شکستم را دو تایی تحلیل کردیم. درخانه قانون بود که دروغ نگوییم. قانون بود که نمی توانم نداریم. قانون بود که برای کارهایمان باهم مشورت کنیم. قانون بود نترسیم و هر وقت ترسیدیم حرف بزنیم. قانون بود نه الکی نگوییم و دیگری را قانع کنیم. مادرم حق وتو داشت البته ولی به جز چندبار انگشت شمار از حقش استفاده نکرد. آن هم بعدها فهمیدم چون نمی توانست نه الکی را توجیه کند وتو کرد و بهش حق می دهم. یکبار خودم را به در و دیوار زدم که من باید با اردوی مدرسه بروم بهشت زهرا. مادرم گفت نه، گفتم ولی من باید بروم، همه می روند و من تنها در مدرسه چه کنم؟ گفت نه! گفتم دلیل نداری و الکی می گویی نه، پس من می روم. گفت اجازه نداری به جای من امضا کنی، نه یعنی نه دیگر هم حرفی نشنوم. نزدیکی های عید بود و همه بچه های هم پایه من رفتند قبرستان، من که رضایت نامه نداشتم نرفتم و دو نفر دیگر که همان روز مریض شده بودند و فردا گفتند که تمام خرید عیدشان را دیروز خریده اند. من ماندم مدرسه و از زور بیکاری تمام شیشه های کلاسمان را برق انداختم. چند باری ناظم تپلمان را تا طبقه سوم با هن وهن کشاندم بالا که بیا پایین بچه جان می افتی، یکبار هم دعوایم کرد که با پسرهای توی خیابان حرف نزن. الآن می بینم من هم جای مادرم بودم اجازه نمی دادم بچه ام را ببرند قبرستان که قبر شهدا را یک روز تمام آب و گلاب پاشی کند و با چشم پف کرده از یک روز اردوی گریه برگردد خانه. من آنقدر آزادی داشتم که از همان اول دبستان اجازه داشتم خودم رضایت نامه و کارنامه هایم را امضا کنم و تحویل بگیرم و اینها. سال اول ثلث اول که کارنامه ام را به خودم ندادند، مادرم آمد مدرسه و نمی دانم به مدیرمان چه گفت که خود خانم مدیرمان با لبخند جلوی مادرم کارنامه ام را داد دستم. آن روز احساس می کردم بزرگ شده ام و مسئولیت سنگینی بر عهده ام است. مسئولیت اعتماد مادرم و حتی یک بار هم ناامیدش نکردم.

مطمئنم ذات من نبود، بلکه ظرافتی در رفتار و اعتماد مادرم بود که باعث میشد غرور ناشی از خیانت نکردن به مادرم ارزشمندتر از غرگی ای ناشی از قانون شکنی باشد. همین یک مورد باعث شد که دیگر قوانین هم ضمانت اجرایی داشته باشند.

در راستای پروژه حد آزادی کودک در وبلاگ آرامگاه زنان رقصنده


بیان دیدگاه >

بیا تا جهان رابه بد نسپریم/بکوشش همه دست نیکی بریم

نباشد همی نیک و بد پایدار/همان به که نیکی بود یادگار

همان گنج و دینار و کاخ بلند/نخواهد بدن مر ترا سودمند

سخن ماند از تو همی یادگار/سخن را چنین خوار مایه مدار

سخن را سخن دان ز گوهر گزید/ز گوهر ورا پایه برتر سزید

تویی ان که گیتی بجویی همی/چنان کن که بر داد پویی همی

فریدون  فرخ فرشته نبود/ ز مشگ و ز عنبر سرشته نبود

به داد و دهش یافت ان نیکویی/تو داد و دهش کن فریدون تویی

فریدون ز کاری که کرد ایزدی/نخستین جهان را بشست از بدی

یکی بیش تر بند ضحاک بود /که بی دادگر بود و ناپاک بود

دو دیگر که گیتی ز نابخردان/بپرداخت و بستد ز دست بدان

سدیگر که کین پدر باز خواست/جهان ویژه بر خوشتن کرد راست

جهانا چه بدمهر و بدگوهری/ که خود پرورانی و خود بشکری

نگه کن کجا افریدون گرد/که از پیر ضحاک شاهی ببرد

ببد در جهان پنج سد سال شاه/باخر بشد ماند ازو جایگاه

برفت و جهان دیگری را سپرد/به جز درد و اندوه چیزی نبرد


3 دیدگاه

با اجازه!

در رابطه با بزرگترین چالش بچه دار شدن که در وبلاگ آرامگاه زنان رقصنده منتشر می شود.

منت مادری یک چیزست، محبت مادری یک چیزست، حمایت از فرزند یک چیز است، مسئولیت پذیر بودن در قبال دعوت از یکسری کروموزم که تبدیل به انسان بشوند و شروع به رشد کنند هم یک چیز دیگر، که خود مسئولیت ها چند چیزند. نوشته «هورمون مادری» می تواند بیانگر آن جنبه ای از مادری و چالش بچه داری باشد که تا بحال در این سری نوشته ها اشاره نشد و اگر شد من برداشت نکردم. بسیار مشتاق و منتظر بودم که بخوانم والدین ورای ترس ها و گذشته و باور خودشان مسئولند و این مسئولیت فقط در قبال آرامش و آسایش و حمایت و خورد و خوراک و پوشاک و امنیت ذهنی- فردی- اجتماعی- جنسی و … نیست. یک وجهه خیلی مهم از این مسئولیت متوجه خود والد است که باید فرزند را مستقل از خودش پرورش دهد که کاری بسیار سخت و پیچیده است.

والد باید آگاه باشد که محبت نابجا، توجه بی مورد می تواند به فرزند آسیب جدی برساند. فرزندانی که در کمال آرامش و آسایش و امکانات رشد می کنند اگر والد آگاه و گوش به زنگ نباشد موجوداتی لوس و وابسته، رقت انگیز و بی عرضه خواهند بود که در نبود والد/پشتیبان احساس ناامنی می کنند. حال اگر هر گوشه از این آسایش و امکانات بلنگد نیز قوزی بالای قوز ناآگاهی والد می روید که نه تنها فرزندی وابسته و ناتوان از نظر شخصیتی بلکه لطمه خورده و ترسیده تحویل جامعه خواهد شد که سالها بعد خودش بالغ یا والد است و همینطور نسل به نسل یک پای بساط می لنگد تا به آخر. در اینجا منظور من از والد، والدی که ناآگاه است، والدی که از ترس مادر شوهر والد شده، والدی که کتک می خورد یا می زند، والدی که خودش در هراس هایش گم شده، والدی که به دنبال لقمه نان سگ دو میزند، والدی که همچنان در جستجوی خویشتن خویش ست، والدی که به دنبال مهریه است یا نفقه، والدی که با مهریه تلکه شده، والد مطلقه با نگاه های ناپاک رییس بر دامان پاکش، والد خود فروش یا دیگر فروش، والدی که در مهاجرت واداده یا نداده، والد زن سالار یا مردسالار، والد عهد دغیانوثی یا مدرن یا پست مدرن … نیست. منظور من از والد یک والد نمونه از نظر اجتماع است، همان همه چیز تمامِ آگاهِ در پر قو بدون دخالت هرگونه پیش داوری و تاثیر از ناملایمات زندگی گذشته با آخرین متد روانشناسی بزرگ کننده است. والدی که فارغ از اینکه هر کدام از اینها که گفتم هست یا نیست، این را می داند که این به بچه بیچاره ربطی ندارد و بچه باید در شرایط معتدلی رشد کند. مشاهدات من از والدین اطرافم چه آشنا چه غریبه، چه ماندگار چه گذرا، یک والد نمونۀ بسییییییییییییار مهربان و توجه کننده (این بسیار هم اطلاق جامعه است وگرنه به نظر من نشانی ست از نا آگاهی یا ناتوانی در کنترل خود) فرزندی لوس و ناتوان پرورش خواهد داد. کسی هم که از این لوسی بیشترین رنج را می برد خود جگر گوشه شان است. اطرافیان در نهایت چند صباحی تحمل می کنند و می روند. والد هم که دست پخت خودش است و کدام بقالی می گوید ماست من ترش است؟ ولی کودک طفلک رنج می کشد از ترسی که همیشه همراهش است و به غیر از والدش با کسی امنیت ندارد، از دافعه ای که برای دیگران دارد، از ناتوانی که در مواجه با جامعه دارد. رنجی که می برد در مقایسه با هم سالانش، رنج جدایی های اجتناب ناپذیر، رنج نچشیدن شیرینی های کودکی، رنج دلتنگی ای که نمی گذارد از اردوهای مدرسه لذت ببرد، رنجی که مادرش بلد نیست تا مشق هایش را تایید کند. رنجی که با بزرگتر شدنش بیشتر هم می شود. گاهی برای والد در هر مکانی جایگزین پیدا می کند و گاهی نه، ولی رنج همیشه باقی ست. حتی حضور والد می تواند در سنینی همزمان باعث شرمندگی و خجلت هم باشد و این رنجی ست مضاعف. اینکه هر فردی در مواجهه با این ترس و رنج چه واکنشی نشان خواهد داد و چه قشری از جامعه را بازتولید خواهد کرد بماند، ناآگاهی یا مسئولیت ناپذیری والد در پذیرش سختیِ سخت گرفتن بر فرزند و از خود راندن و رنجاندنش مسبب این رنج است. سخت گرفتن و رنجاندن نه از نوعی که «قانون گفته و جریمه میشیم»، یا همان ضعف در برابر عادات قدیمی و «مردم چی میگن» و «همینی که من می گم حرف نباشه»، سخت گرفتن از آن جهت که کودک نمی خواهد امن والد را رها کند و رسم زندگی بیاموزد. از دید من شاید بزرگترین چالش برای فرزندآوری این باشد، چرا که دیگر موارد به سیر زندگی بستگی دارد که چه اتفاق هایی بیفتد و چه افرادی سر راه زندگی قرار بگیرند، ولی این لوس نکردن و وابسته نکردن بچه بستگی مستقیم دارد به رابطه والد و فرزند، بستگی مستقیم دارد به محبت. شاید چون بسیار دیده ام والدین مختلف با شرایط بسیار متفاوت ولی مسلط و آگاه در بزرگ کردن فرزند که به ظاهر فرزندان برومندی دارند، فرزندان مستقلی دارند، ولی جایی از زندگی تلنگش دررفته که ای وای ماستشان ترش شده و نفهمیده اند، حتی گاهی با مرگشان این مهم بروز پیدا کرده. برای من بزرگترین چالش این است که بقال به موقع بفهمد دارد ماستش را ترش می کند و جلویش را بگیرد، و امان از این مهر مادری لاکردار


3 دیدگاه

معجزه عکس

من زیاد عکس نگاه می کنم و حتی زیاد عکس می گیرم. تارترین و بیخودترین عکس ها را هم نمی توانم دور بیاندازم. گاهی به دورانی که عکس چاپ می کردیم غبطه می خورم. البته که عکس چاپی خیلی قشنگتر و ماندنی تر و لمس شدنی تر از عکس فایلی است. ولی دلیل من در آن هنگام برای حسرت چیز دیگریست، اگر عکس ها هنوز هم چاپی بود چون پول چاپش را داده بودی حتی اگر عکس خراب بود یا تار بود یا زشت افتاده بودی, هیچ وقت دورش نمی انداختی، بلاخره بالایش پول داده ای و شاید روزی به کاری بیاید. شاید روزی تکنولوژی بتواند تاری را از آن بزداید، به همین امید نگهش می داشتی و قبلش هم که پیه نداشتن جا را به تن مالیده بودی و همیشه یک چمدان یا کیف سامسونت بابا را برای عکس ها کنار گذاشته بودی. ولی حالا که عکس ها دیجیتالی ست نمی شود چنین کرد. سر 2مگابایت جای خالی خست به خرج می دهی و با کلیک های بی رحمانه هر چه عکس تار و بدافتاده و تکراری و چه و چه را پاک می کنی. البته خب بی پرواتر هم عکس میگیری و دیگر 36 تا عکس نیست که از عید شروع شود و تا تولدت که نیمه سال است دوام بیاورد. حالا می توانی هر روز 360عکس ذخیره کنی. با این حال هنوز هم عکس ها برایم مثل قبل عزیزند. بار اول که از مملکت خارج شدم هیچ با خودم بر نداشتم به جز یک ترابایت عکس :). تازه فرصت نکردم عکس های پیش از دیجیتال را اسکن کنم و با خود بیاورم. الغرض آنکه این چند روز نشسته ام به رفت و روب این یک ترا عکس، ترسیدم نکند زبانم لال حافظه بیرونی متحرکم بسوزد و من بمانم بی یادگاری ویک دل داغدیده. با یک حساب سر انگشتی رسیدم به تعداد 20-30 دیسک خیلی فشرده (دی وی دی) که خب البته بیشتر از زیاد بود. در نتیجه چاقوی جراحی به دست گرفتم ولی نمی شود که نمی شود. برای مثال از یک مهمانی حدود 100عکس داریم که همه اش در حال رقص ست و نه تنها دیگران تکان های شدید به خود می داده اند که عکاس هم در دست اندازخودش افتاده بوده و دیگر می توانید وضعیت صاف و صوفی عکس ها را برآورد کنید. تازه از همان ها فیلم هم داریم با یک دوربین دیگر. ولی من دستم به پاک کردن نمی رود. هی می بینم و یادم می آید که آن موقع که شاتر را می فشردم فلانی در گوشم چه گفت و بهمانی چه کرد و دلم قنج می رود برای خنده هایمان و دوستی هایمان. هی آخی آخی می کنم، هی می گویم عجب روزی بود به به، هی می گویم حالا این یکی را که یادم است چه شده نگه می دارم بعدی را پاک می کنم ولی لامصب داستان بعدی هم خنده دار و فراموش نشدنی ست. دلم تنگ می شود و دو سه تایی را جایی دیگر ذخیره می کنم که برای آنها که در خاطره ام شریکند بفرستم و یادی تازه کنیم. دستم را می زنم زیر چانه ام و می روم در آن دورها و شاید نه خیلی دور ها، شاید 5-6 سال پیش. گاهی هم از دست آنکه در عکس بغلش گرفته ام کفری میشوم. نامرد است، بی معرفت است، ببین چه خوشیم باهم، چرا از دیده اش که رفتم از دلش هم خطم زد. شاید هم خطم نزده و درگیر مشکلات روزمره است. شاید بد نباشد من یادی ازش بکنم و احوالی ازش یپرسم، هیچ هم به رویش نمی آورم که بی معرفت کجایی تو؟! صد بار سراغت راگرفتم تو نیستی که حتی جوابم را بدهی، نه بابا ول کن چکاریست. بروم بگویم که باز هم جواب ندهد و بیشتر حرصم بگیرد؟ خب، جواب ندهد من که یادش بوده ام، من که حس و حالم را صرفش کردم، بگذار او هم بداند گوشه ای از این دنیا دلی برایش تنگ شده، شاید می خواهد حرفی بزنیم و رویش نمی شود، بگذار من پیش قدم شوم. یک عکس دیگر هم کنار قبلی اضافه می کنم برایش بفرستم. با خودم می گویم چه بهش بگویم که هم حالیش شود جوابم را نداده و خیلی خر است هم نرنجد و بداند بازهم شوخی ام گرفته. به خودم که می آیم روی همان چند عکس دو ساعتی ست مچل شده ام و هی بالا پایینشان می کنم. ولی چه فایده بازهم روی یک لوح خیلی فشرده جا نمی شوند و باید دل از چندتایی بکنم. بیشتر که عکس ها را نگاه می کنم و دلتنگی ام که کمتر می شود، می توانم از بعضی هاشان دل بکنم. به خودم فرصت دو دلی نمی دهم شیفت +پاک می کنم که بعدتر نروم و دوباره برشان نگردانم و جای دیگری نگه ندارمشان که بازهم دل کندن ازشان سختتر شود.

چشم هایم از بس به مانیتور زل زده ام خشک شده، همینطور که می مالمشان به این فکر می کنم که چطور بعضی می توانند بی معرفت باشند، چطور بعضی ها می توانند دروغ بگویند، چطور می توانند نارو بزنند؟! سال ها بعد که برمی گردند و عکس های گذشته شان را می بینند یادشان هست که در فلان عکس فلانی را به دروغ بوسیده اند در حالیکه دلشان برای یکی دیگر از مهمان ها می تپیده؟ یادشان هست در مهمانی تولد عشقشان، نگاهشان با دیگری هزار حرف نگفته زده؟ یادشان هست چه جفایی در حق همینی که اینگونه با محبت در آغوشش گرفته اند، روا داشته اند؟ یادشان هست که فردای عکس چه کلاهی بر سر رفیقشان گذاشته اند، چه فحش ها نثارش کرده اند و چگونه از کنار رفاقتشان به خاطر پول و مقام گذشته اند؟ اینها چطور می توانند به عکس هایشان نگاه کنند؟ اصلاً شاید هیچ عکسی نگه نمی دارند؟! خودم با بعضی عکس ها به فکر می افتم که رفتارها و اتفاق ها چطور سلسله وار پشت هم آمدند و روابط را تغییر دادند. می بینم که برای یکی بیشتر تلاش کردم تا نگهش دارم و برای یکی نه، رهایش کردم برود که شاید هر دو این چنین راحتتر بودیم. عکس هایی هم هستند که باز دیدنشان دردی را در دلم زنده می کند که خیلی تحمل کردم و خیلی زخم خوردم تا فراموشش کردم یا با موضوع کنار آمدم، عکس هایی که آدم هایی درشان می خندند که دیگر در زندگی ام نیستند، گاهی آزردند و رفتند، گاهی هم مسالمت آمیز نخواستند که باشند. عکس هایی که از آدمهایش بدترین دروغ ها را شنیدم، عکس هایی که در حلقه نامردمان  گرفتارم و با دیدنش آه از نهادم برمی آید که ببین چه دلخوش بودم به اویی که هیچ بویی از وفا نبرده بود ولی هر چه هست در هیچ عکسی، به جرأت می گویم، در هیچ عکسی نیست که در کنار کسی با ژستی متظاهر ایستاده باشم و هیچ عکسی نیست که با دیدنش تاسف بخورم که ایکاش اینگونه نبودم. از عکس هایم مشهود است با فلانی رفیق بوده ام، با فلانی سر سنگین و با یکی دیگر خیلی رسمی. به خودم مغرور می شوم که اگر جفا دیده ام و رنج کشیده ام، در عوض همیشه با خودم و دیگران صادق بوده ام. حتی این عکس ها را هم دوست دارم. دوستشان دارم هم به خاطر خودم که آنی هستم که می خواستم باشم و صادقانه می خندم و هم به خاطر سیمرغی که می بینم از خاکستر هزار درد برخواسته و هنوز عشق می ورزد و هنوز به وفا و محبت و صدق و شرف ایمان راسخ دارد.

پی نوشت: خودشیفتگی ام را بر من ببخشایید ولی باید با خودم و شما صادق باشم


بیان دیدگاه

در باب چگونگی تربیت جگرگوشگان یا مادرم خیلی خفن است

در کتاب بازی تاج و تخت، خانواده محبوب من خانوداه استارک است. به نظرم بقیه خانواده ها فقط روابط و قدرت و مال بهم متصل نگاهشان می دارد ولی این خانواده با وجود اینکه در واقع نابود شده و از هم پاشیده اند و پدر ومادر مرده اند ولی هنوز هم از قدرتمندان این داستانند و هنوزهم می توانند به عنوان یک خانواده و نه یک فرد تاثیرگذار باشند.

دیروز می دویدم و یکی از قسمت های ند استارک را گوش می کردم که نگران رفتار سانسا بود در مقابل سرسی و مردم و دیگر درباریان. فکر کردم خود من چندبار در موقعیت هایی قرار گرفته ام که باید در عین بچه بودن حواسم می بود که موجب دردسر خودم و خانواده ام نشوم و گزک دست کمین نشستگان ندهم. به این فکر کردم که چقدر واضح و ملموس مادرم برایم این موقعیت ها را تفهیم و توجیه کرده بود که گرفتار تناقض نشوم و به محض قرار گرفتن درشان، واکنش های آگاهانه نشان دهم که نشان می دادم و هیچگاه این را با ورطه دروغ و ریاکاری و گم کردن هویتم اشتباه نگرفتم. بعد ها همین مشکل را با دوستانم داشتم که به فراخور سبک نگاهشان به زندگی یا موقعیت را درک نمی کردند، یا من را متهم به فیلم بازی کردن و خودسانسوری و دروغگویی و یا ترسویی می کردند. ولی برای من همیشه این دو مقوله به طور کامل از هم تفکیک شده و درگیرشان نمی شوم. همانطور که شما در زمستان باید لباس گرم بپوشید و در تابستان نه، و پوشیدگی شما در زمستان دلیلی بر دروغ و کتمان یا ترستان از سرما نیست، نگفتن بعضی نظرات و داشتن رفتارهای به جا هم همینطور است. البته مستعد هست که از سر ترس و دورویی و منفعت طلبی و چه و چه باشد و یا در این وادی ها قرار بگیرد ولی تفکیکشان به باریکی مرزی ست که در زمستانی معمولی یکسر با لباس اسکیموها باشی یا کاپشن مناسب هوا. انتخاب رفتار صحیح و به جا با از دور دستی بر آتش داشتن وترسیدن و دروغگویی و فرصت طلبی فرق دارد.

در شگفت شدم از توانایی مادرم. من حتی نتوانستم برای هم سالان خودم که خود را افرادی بزرگ و صاحب اندیشه می دانستند توضیح بدهم ، نمی دانم اکنون هم توانسته ام منظورم را واضح و آدمیزادی بگویم یا بازهم به کربلا زده ام. ولی مادرم به من آموزش داد، بدون هیچ نمونه پیشینی و بدون هیچ تجربه ای در تربیت فرزند، همزمان با خودش که می آموخت در زندگیش هر قدم را باید چطور بردارد، همزمان با همه مشکلات و موانعی که سر راه درست فکر کردن خودش بود. مادرم زندگی آرامی داشت ولی نه به خاطر اینکه هیچ خطری در زندگیش نبوده یا خودش به هیچ کار مخاطره آمیزی دست نزده، بلکه به این دلیل که ذاتش موجود آرامی ست که پر تنش ترین لحظات را بی آنکه آبی در دل اطرافیانش تکان بخورد از سر گذرانده است، در حالیکه دل خودش طوفانی بوده است. من اگر در سن او چنان تنش هایی بهم وارد شده بود و چنان زندگی به روی دوشم فشار آورده بود، هم در زندگی خودم می زاییدم هم در زندگی فرزندم و هم در زندگی اولیا ومربیانم، کلاً همه را به فنا می دادم. ولی مادرم نه، چنان آرام و متین ، یکی یکی، نه سر صبر و شل شلکی و آسه آسه، بلکه بسیار به موقع و تر و فرز ولی در آرامش همه چیز را کنترل کرد و از سرگذراند و به هر جا که می خواست تلاشش را کرد که برسد، گیرم که یکی دو تاشان را نرسید ولی چه باک که هر آنچه در توانش داشت گذاشت و من هم شاهد پرحرف و زیاده خواهش.

خلاصه آنکه می دویدم و به این فکر می کردم چرا بین این همه خاندان و خانواده و چه و چه چرا یک نفر مثل مادر من نیست. حتی خانواده ترینشان هم نتوانستند این را به بچه هایشان بفهمانند که اگر مقابل شاه بر دهانت مهر بزنی چیزی از دست نمی دهی ، اگر در مقابل پسر لوس شاه سکوت کنی و به تو بگویند ببوگلابی در اصل چون میدانی برای چه سکوت کرده ای ببوگلابی که نیستی هیچ خیلی هم بچه خفن و پرمغزی هستی و سر پدرت و گرگت را به تیغه شمشیر نمی سپاری. اگر بهتر فکر کنی هر چند هم که بچه ای و دقیقاً چون بچه ای و کسی از یک بچه این جلب بازی ها را انتظار ندارد می توانی بهتر و مفید تر به خانوداه کمک کنی تا اینکه عنان از کف بدهی وجلوی زمین به زمان فحش بدهی. ولی گویا هم در واقعیت و هم در خیال و داستان مادر من یکه تاز این برهه حساس و این مسئولیت خطیر است.

پی نوشت، البته دنریس را هم خیلی دوست دارم چون کلاً قوانین جهان به چپش است و هر جور دلش بخواهد به بلندپروازی هایش می پردازد. که چون برخاسته از خواست قلبی اش است و با تکیه و ایمان بر آنچه خود دارد مبارزه می کند بیشتر اوقات موفق شده. البته تا آخر کتاب راه درازی را باید بدوم.


بیان دیدگاه

کاش می شد نمیرم و از در بیاید و نوروزی این چنین را با چشم جان ببینم

سالی، نوروز

بی‌چلچله بی‌بنفشه می‌آید،

‌جنبش ِ سرد ِ برگ ِ نارنج بر آب

بی گردش ِ مُرغانه‌ی رنگین بر آینه

سالی، نوروز

بی‌گندم ِ سبز و سفره می‌آید،

بی‌پیغام ِ خموش ِ ماهی از تُنگ ِ بلور

بی‌رقص ِ عفیف ِ شعله در مردنگی.

سالی، نوروز

همراه به درکوبی مردانی

سنگینی‌ بار ِ سال‌هاشان بر دوش:

تا لاله‌ی سوخته به یاد آرد باز

نام ِ ممنوع‌اش را

وتاقچه گناه

دیگربار

با احساس ِ کتاب‌های ممنوع

تقدیس شود.

در معبر ِ قتل ِ عام

شمع‌های خاطره افروخته خواهد شد.

دروازه‌های بسته

به ناگاه

فراز خواهدشد

دستان اشتیاق از دریچه ها دراز خواهد شد

لبان فراموشی به خنده باز خواهدشد

وبهار

درمعبری از غریو

تاشهر خسته

پیش باز خواهدشد

سالی، 

آری

بی گاهان

نوروز

چنین آغاز خواهدشد.

شاملو


بیان دیدگاه

دلم برایش خیلی تنگ شده

مامان می خواهد برای بالکن چندتایی گل و بوته و درختچه بگیرد. با هم فکر می کردیم که کدام بازار گل بهتر است. گفتم برو بازار گل رضا، دور است ولی شاید نزدیک هم باشد. گفتم و دلم گرفت.

سال هاست که از بازار گل رضا گلی نخریده ام، سال هاست که بسته های رز را زیر و رو نکرده ام. بسته بزرگ رزی نخریده ام و نبرده ام و روی آن خاک تنها و مغموم نگذاشته ام. سال هاست که نشد پایم را روی خاکش بگذارم و ناگهان بروم به سال هایی که هیچ وقت تجربه نکرده ام و همیشه دلم می خواست داشته باشمشان. سال هاست که دلم تنگ است.

امید هم چیز وحشتناک و دردآوری ست، چنگ می اندازد بیخ گلویت و تو را به دنبال آنچه می خواهی و نمی شود، از هر راه و کوره راهی می برد و نگهت می دارد به امید روزی که بشود و برسد و ببینی و … . امید چیز مزخرفِ خوبی ست.

باید گلی بخرم تا بیاید و بنشیند پای سفره هفت سینم. من و بزرگ شدنم و زندگی کردنم و خنده و اخم و بودن و نبودنم را که ندید، من دلم را خوش می کنم با امید به اینکه روزی بتوانم آزادانه و بدون دلشوره و بدون خشم بروم پیشش بلکه دلم باز شود و بغضم سبک.


بیان دیدگاه

در دنیای تو ساعت چند است؟

این فیلم را حتما ببینید. نمی دانم داستان را لو می دهم یا نه! اگر می خواهید اول ببینید بعد اگر حوصله تان کشید این را بخوانید.

یک عاشقانه آرام خیلی ملو و لطیف و نایس.

نقدی خواندم که این چه رشتی بود نشان داده بودی مشدی؟! به روند داستان و ناهمخوانی رشت با آنچه بوده یا باید باشد یا می خواهیم که باشد، به موسیقی فیلم و به طرز و شکل حرف زدن ها اعتراض کرده بود و گفته بود فیلم هیچ ارزش دیدن ندارد و اینکه می شده فیلم را در تجریش هم ساخت چه نیازی به رشت؟! خوب راستش را بخواهید من کاری به این کارهاش ندارم، برایم هم مهم نیست که در کدام نقطه زمین و آسمان هستند، با چه موسیقی و کلامی هم ارتباط برقرار می کنند، برای من احساس آدم ها ، رفتارشان با هم و آنچه درونشان می گذرد مهم و گیرا بود. من می گویم اگر روزگاری داشته اید در زندگیتان که عاشقی بلد نبودید، که نفهمیدید چه باید بکنید، اگر هنوز هم عاشقید، اگر دوست دارید که عاشق بشوید، اگر همنشینی حروف عین و شین و قاف به هر شکلی برایتان خوشایند یا جالب است، این فیلم را ببینید. از یک منتقد خارجکی هم شنیدم که گفت برای اوی خارجکی خیلی از رفتارهای فرهاد مصداق مزاحمت است نه عاشقی و یک جاهایی نفهمیده چرا فرهاد اینطور ابراز عشق می کند. خوب عزیز من شما خارجکی هستی، نباید هم نفهمی. نباید هم بدانی، انتظارها داری از خودت، جان من. هر وقت در خانه با عشق و بوسه بزرگ شدی ولی در بیرون خانه منع شدی از نشان دادنش، هر وقت از هر حرکت کوچک پلک چشم استفاده کردی برای نشان دادن توجه ات، هر وقت یاد گرفتی با سرود یار دبستانی دل کسی را ببری، هر وقت صاف صاف ایستادی و بدون چشم و ابرو و بدون شراب و زانو زدن و دست در دست بودن و بدون باران و بدون قدم زدن زیر باران، وسط بحث های صدتا یه غاز دل بردی و دلت را بردند، آنوقت می فهمی چرا فرهاد زبانش لال است و مثل آدم نمی گوید عاشق است. آن وقت می فهمی چرا به جای یک شاخه گل، پنیر خانگی هدیه می دهد، آنوقت می فهمی چرا به جای اینکه بگوید می خواهم در کنارت باشم یواشکی مراقب گلی ست و یواشکی برایش آهنگی که دوست داشت را می نوازد. اصلا یک جورهایی فیلم همین است. یک از فرنگ برگشته، همچین گویی از ازل هم اندکی فرنگی بوده و در عوالم عاشق ایرانی اش سیر نکرده، حالا برگشته و می بیند عاشق هنوز همانجاست حتی خسته و دلشکسته هم نیست. می داند که گلی نمی دانسته و نفهمیده. فرهاد هم نخواست راهش را عوض کند. ماند و عاشقی کرد. هر که به راه خود رفت و در آخر وقتی اتفاقی خارج از اراده هر دو روبروی هم قرارشان داد، تازه یک چیزهای گنگی از هم فهمیدند. واقعن اسم فیلم به موضوعش می خورد. هر کی در دنیای خودش است، حتی ساعتشان هم با هم فرق می کند، حتی دورانشان، همه چیزشان.

پیشتر همین را به تلخی در زندگی دیدم. دو نفر که مرغ عشق بودند به ناگهان از هم گسستند و هر کس به سویی. هر چه به خودشان و رابطه شان فکر کردم نفهمیدم چه شد که اینطور شد. بعد که تک تک نگاهشان کردم انگار که هر کدام راه خودش را رفته بود بدون اینکه دیگری همراهیش کند. تمام این مدت که زیر یک سقف بودند انگار که با هم رشد نکردند. هر کدامشان در دنیای خودش بوده و بزرگ شده با آرزوهای خودش، سقف و آسمان خودش، فراز و فرود خودش. عاشق بودند که سالها وردل هم و زیر یک سقف ماندند ولی از یکجایی به بعد انگار که یکهو از خواب پریدند، دیگر حتی در هوای هم نفس نمی کشیدند. هم را آزردند و آتش به انبار خودشان بردند. فیلم که تمام شد به این فکر کردم گلی و فرهاد یکجور شیرین و فرهاد ما هم یکجور. آنها جدا جدا و اینها با هم ولی هر کدام در دو دنیای متفاوت قدم زدند و نمی دانستند در دنیای دیگری ساعت چند است؟! من که از عاشقی تنهایی می ترسم ساعتم را کوک می کنم و می گویم ساعتم چند است، شاید او متعلق به قرن و فصل دیگری بود. نمی خواهم تمام عمر دو ساعت به مچم ببندم

پی نوشت: به نظر من که شعر گیلکی با آهنگ فرانسوی خیلی هم خوب و نوآورانه و جذاب و گوشنواز بود.