بلاخره من هم فیلم فروشنده را دیدم و روی صندلی سینما میخکوب شدم.
داشتم به ماچ میگفتم که من اگر رعنا بودم، رفتاری بین رفتار عماد و رعنا میداشتم. میرفتم پی اینکه ببینم که بوده این بلا را سرم آورده و چرا؟ میرفتم تهش را درمیآوردم و حتی شاید دلم انتقام هم میخواست ولی تا آخر انتقام نمیرفتم. دلم نمیخواهد بخاطر کسی که برایم هیچ ارزشی ندارد، مشکل بیشتری برایم درست شود. همینکه باید مدتها با خودم کلنجار بروم تا آنچه بر من رفته را فراموش کنم برایم کافیست، دیگر نمیخواهم عذاب وجدان بلایی که سر دیگری آمده، گریبانم را بگیرد. پیدایش میکنم، به زور تحقیر هم که شده، مجبورش میکنم اعتراف کند. جلو میروم ولی تا قبل از زندانی کردنش در اتاق و رفتن برای اجرا، حوصله ندارم خونش بیفتد گردنم، حتی ریسک نمیکنم. مثل رعنا سکوت نمیکنم، نمیگویم بگذار برود، نمیگویم نمیخواهم ببینمش، دلم برایش نمیسوزد. برای اینکه جلوی زن و بچهاش شرمنده نشود، دلم به رحم نمیآید. برایم مهم نیست که زندگیش از هم میپاشد یا نه؟! دلم برای زنش خواهد سوخت که با همه عشقی که بیدریغ نثار همسرش کرده، بازهم بیوفایی دیده، ولی این دلسوزی باعث سکوتم نمیشود. زنش حق داشت بداند واقعاً با که زندگی میکند. حتی اگر حق زنش نباشد که سر پیری بفهمد و زندگیش از هم بپاشد، برای خاطر دخترش هم که شده سکوت نمیکردم. اصراری نداشتم که حتماً خانوادهاش بفهمند، ولی اگر ماجرا به شکلی پیش میرفت که برملا کردن این راز ناگریز بود، مانند رعنا سکوت را انتخاب نمیکردم. برای این شکستن سکوت خودم را به جامعه و آیندگان مدیون میدانم.
قبل از دیدن فیلم، جایی خواندم که با فهمیدن اینکه متجاوز پیرمرد فرتوتیست، داستان عوض میشود و متجاوز از سیاه به خاکستری میگراید و بیننده نسبت به عماد خشم میگیرد که نکن همچین با پیرمرد. ولی من برایم پیرمرد همان متجاوز سیاه باقی ماند، بدون هیچ ترحمی. هرچه بیشتر استغاثه کرد و هرچه بیشتر توجیه کرد، بیشتر دلم خواست بزنم پک و پوزش را یکی کنم. اگر به عماد گفتم نکن نه برای پیرمرد که برای خود عماد بود؛ که از سر خشم خودش را به دردسر بزرگتری نیاندازد، که این موجود پشیزی ارزشش را ندارد، که این بیهمهچیز ارزش از دست دادن رعنا را ندارد. آن میکردم که رعنایم میخواست. اگر هم سکوت و گذشت میکردم نه به خاطر پیرمرد، به خاطر رعنا که دل رنجیدهاش و بدن زخمخوردهاش بیش از این متحمل درد و تنهایی نشود.