ماااچو بده بیاد

برای زیستن دو قلب لازم است


3 دیدگاه

نام من امید است

جاتون خالی برلین بودیم. به نظر من شهر خیلی خاصی نبود. شایدم انتظار من ازش زیاد بود. شایدم وقت خوبی واسه سفر نبود. کلن حال و حوصله لذت بردن از زیبایی ها و ساختمون ها و درو و برم رو نداشتم. بیشتر دلم می خواست یه جا بشینم و ولوشم و از زیبایی های دم دستم لذت ببرم تا برم شهر جدیدی رو زیر پا بذارم و کوچه پس کوچه هاش رو بالا و پایین برم. ولی دیگه به دوستامون قول داده بودیم و باید می رفتیم. اگه به من بود که می پیچوندم ولی خوب یه بنده خدایی داشت از سرزمین های یخ زده به امید دیدن دو تا هم کلام میومد تا نفسی باز کنه, حقش نبود بی خیالش شم, تازه بلیط هم خریده بودیم و هیچ جوری نمیشد نه تو کار آورد. روی هم رفته شهر خوشگل و خوبی بود به نوبه خودش. خیلی راه رفتیم. از دیوارش و چارلی چک پوینت و ایستگاه ها و خط های قطارش و باغ وحش بسیار بسیار بزرگ و زیباش شاید بعدن گفتم. ولی جایی که هنوزم من رو درگیر خودش کرده موزه یهودی ها ست.

به نظرم یه موزه بدون نقصه و هر آنچه رو که هدفش بوده تو ذهن تماشاگرش هک می کنه. قراره این موزه به تماشاگرش بفهمونه که کشتن یهودی ها کار خیلی خیلی بدی بوده و چقدر یهودی های طفلکی سختی کشیده هستند که هرکاری هم که تو دنیا می کنند تلافی اون کشتارشون نمیشه و باید اعتراف کنم که بازدیدکننده رو خر فهم می کنه. از هیچ امکانی هم فروگذار نکرده, چه فضای بیرونی, چه داخلی, چه نما و حتی در و دیوار و گل و باغچه. ساختمان موزه هیچ فضای مربعی نداره, تمام مسیرها زیگ زاگ هستند (به گفته سازنده هدفش بازسازی و ملموس کردن سرگردانی این قوم بوده). فضاهایی خالی تو دیوار ایجاد شدند که قراره یادواره یهودی های کشته شده و نماد فقدانشون باشد. نمای بیرونی ساختمان اصلی موزه ورق های آهنی پرچ شده ای هستند که کوره رو تداعی می کنند و تنها جایی که شاید بهت فرصت بده که یه نفسی بکشی و از فشار موزه فارغ بشی سقف بلند کافه اش هست و فضای باز سبز و دل انگیز و زیبای بیرونش با درختان سیب که تو این فصل سال شکوفه های صورتیش آدم رو روانی می کنند. موزه از سه بخش کلی تشکیل شده: کوچ اجباری یهودی ها , هولوکاست و اتحاد دوبارشون از سراسر جهان.

بخش اول با توضیح عکس ها و سفال ها و صنایع دستی زنان یهود و اینکه کی وارد اجتماع شدند و چه کردند و چه ساختند و اینها شروع میشه. اولش ناامیدت میکنه که, ای بابا  بهتر از اینا رو تو خرابه های شوش پیدا کردیم ماله 3000 سال پیش, اینا که خونه پرش 250 سال پیش بوده ولی باید تحمل کنی و بری جلو تا اون مسیر برسوندت به باغی که تنها جای مربع شکل اون ساختمون هه, با زمین شیب دار و ستون های نزدیک به هم بلند که بالاشون درخت زیتون روسی کاشته شده و از پایین معلومه ولی بهش دسترسی نیست. از اینجا به بعد دیگه موزه می گیردت و غرق میشی تو اون چیزی که سازنده می خواد. بین ستون ها راه می ری, شیب زمین تعادلت رو بهم می زنه و نمی تونی درست راه بری. هر طرف رو نگاه می کنی فضای بازه ولی واسه رها شدن از اون مربع نمی تونی تند راه بری و رسیدن به آخر اون ستون ها خیلی دور و دیر به نظر میاد. بالا رو که نگاه می کنی زندگی در جریانه ولی تو دستت بهش نمی رسه و شیب زمین باز هم تعادلت رو بهم می زنه. این آخر مسیر اوله و در این باغ یهودها رو باید احساس کنی که از خونه خودشون رانده شدن و تو دنیایی که همه جاش آزادی هست و زندگی موج میزنه, راحت می تونند همه جاش بروند و به زندگی چنگ بندازند ولی این خونه خونه من نیست. به خودم گفتم آیا این احساس برام جدیده؟ جدید نبود, احساسی بود کهنه که هر بار دلم تنگ میشه و خودم رو تو محیطی می بینم که با همه خوبی هاش من براش یه مهاجرم, یه غریبه ام و هر بار که به دلیل مهاجرتم فکر می کنم پررنگ میشه و قوی تر از قبل به دیوار قلبم می کوبه.

مسیر دوم عکس ها و یادگاری های دوران فرار بود و نامه هایی که نوشته شده و عکس هایی که به یادگار موندند و توضیح و حرف و خاطره. آخر این مسیر میرسه به یه سوله خیلی بلند و مخوف که در سنگینی داره و توش هیچی نیست جز تاریکی. سقفی خیلی خیلی بلند و چند روزنه کوچک بالاش که تمام نور اون تو رو تامین می کنه و صدای آدم های پشت در که مشغول بازدید موزه هستند و صدای تو بیرون نمیره ولی صدای اونا میاد تو و این سوله یا سلول هم باید برای تو تداعی کننده برزخی باشه که یهودی ها توش گیر کرده بودند و ترسی که اون دوران داشتند رو باید بهت القا کنه, اینکه اون دوران خیلی ترسناک و سخت بوده و باید ساکت می موندند وگرنه کشته می شدند و همینطور حسی بهت می داد که انگار تو کوره ای و منتظری که هر آن روشن بشه و بسوزی. تمام مدت بلندی و سنگینی دیوارها رو حس می کردم و صدایی مدام تو سرم تکرار می کرد که خوب اونا به شکلی من هم به شکل دیگه ای, چرا من به رسمیت شناخته نشدم!؟ یه قسمت دیگه هم داره مسیر هولوکاست که می بردت به یه سالن که با صورتک های فلزی فرش شده. صورت ها اندازه ها و ضخامت و ریخت متفاوت دارند و وقتی روشون راه میری تلق تولوق زیادی راه می اندازند. قراره از راه رفتن روی این صورتک ها احساس ندامت کنی و دیگر یهودی دیگری را چون برگ درخت به زمین نریزی و صدای زجه و ناله هاشون رو بشنوی. اینجا بود که موزه و غم و گذشته و احساسم من رو گرفت و ول نکرد. تمام تنم مور مور شد. هر کس می رسید مشتاق بود تا روی صورت ها راه بره ولی من قفل شدم. نتونستم برم جلو تر, قدم از قدمم باز نشد. دیگران راه می رفتن و انگار که دارن روی صورت و بدن عزیزترینم راه میرن. تمام وجودم شده بود خواهش که نروید, شما رو به هر چه براتون عزیزه بیش از این آزارش ندید. همسفرمون رفت و راه رفت و این تجربه تلخ رو با بی خیالی و شاید فقط از منظر هنر مدرن دید (یا ندید) و پسندید و کلی از پس و پیش و صورت و سقف و نور و تاریکی و هرچی که اونجا بود عکس گرفت و شگفت زده زیبایی ها بود و من داشتم از درون خرد می شدم. تمام ذرات وجودم می خواست فریاد بزنه که «مگه فقط یهود بوده که چنین بلایی سرش اومده. ابعادش از مشابه هاش خیلی بزرگتره و بعدش آلمان گفته غلط زیادی کردم و حالا گوشه گوشه دنیا داره ازشون عذرخواهی می کنه. من هیچ شکایتی ندارم. فقط حسرتش رو دارم, هستند عزیزانی که هنوز قاتلشون نگفته غلط کردم و گمنام هم نیستن ولی در مقایسه ساکتند و دنیا هم سکوت کرده براشون, بازمانده هاشون هم هیچ انتقامی نگرفتند نه از دنیا نه حتی از مسببین, تنها می خواهند مسئولیتش پذیرفته بشه و ازشون عذرخواهی بشه, به غمشون احترام گذاشته بشه, همین. مگه بازمانده هاشون ترس کمتری رو تجربه کردن. کشته شدن عزیزی به ناحق (به حق که نداریم, همش ناحقه) دردناکه. چرا برای عزیز من کسی موزه به پا نمیکنه. چرا جامعه جهانی انتظار شنیدن عذرخواهی رو نداره.» یه کلام بگم: حسودیم شد تا مغز استخوان

مسیر بعدی که اتحاد یهود بود خیلی خیلی بزرگتر بود. چند طبقه شامل سالن هایی بسیار وسیع و تو در تو.  پخش صداهای به جامانده, روخوانی وصیت نامه ها, نمایش یادگاری ها و دستاوردهای علمی-هنری و زیورآلات و تکه های باقیمانده از علائم ورود یهود ممنوع (جهت یادآوری سرافکندگی), آموزش زبان عبری و خیلی کارهای هوشمندانه و جالب دیگه برای نشان دادن امیدواری و پیشرفت یهود و پیروزی امیدشون, برای نشان دادن این مهم که «دست به دست هم دهیم به مهر میهن خویش را کنیم آباد». این مهر چه بی مهری هایی رو موجب شده و میهن کجاست و چجوری مهین شده هم محلی از اعراب نداره. یه کاری کرده اند که آخر موزه آرزو می کنی » کاش من هم یک یهودی بودم». اونقدر بزرگ بود که در عین جالبی مفرط دیگه دوام نیاوردیم تمومش کنیم. به سرعت از جلو نمایشگاه ها و بخش های مختلفش می گذشتیم و من خلاف همراهانم نتونستم لذت ببرم. اونا در عین خستگی هنوز لذت می بردند, غرق نوع نگاه و نمایشش بودند. ولی من هنوز هم روی صورت عزیزترینم ایستاده بودم و ازش عذر می خواستم به خاطر ناتوانیم از برپایی موزه, یا حتی وادار کردن مسبب این درد و رنج به عذرخواهی. من سرافکنده بودم و هنوز قلبم مچاله بود و درد می کشید. این مسیر چند گالری عکس رو هم به بهانه یهودی بودن عکاس یا سوژه ها شامل میشد و یکیشون تنها جایی بود که کمی من رو از اون حس ناخوشایند رها کرد, بخشی که پرتره های معروفی رو نشون می داد, مثل پرتره انشتین یا رومن رولان یا هانریش بل و زیر هر کدوم راجع به اینکه این پرتره چی شد که گرفته شد نوشته بود. اونجا من یاد آنت افتادم که با همه مشقتی که کشید ولی زیبا زیست, اونی که می خواست بود و عاشق بود.

بلاخره موزه بعد از 5 ساعت به هر تضادی که بود, تموم شد. هم دلمون نمی خواست بیایم بیرون هم دیگه نایی برای دیدن نداشتیم. بین موندن و رفتن گیر کرده بودیم و امان از این بی هنر پیچ پیچ که آدم رو به چه کارهایی وادار نکرده, سمبَل کردن دیدنی های موزه که چیزه خاصی نیست.

من باور دارم که هیچ انسانی نباید به خاطر عقیده اش یا حرفش یا دینش سرزنش بشه چه برسه که کشته شدن. ولی به این هم معتقد هستم که مظلوم واقع شدن جواز ظالم بودن نیست. کشتن کشتنه, جان انسان دیگری رو گرفتنه, از زندگی و نفس کشیدن محروم کردنه و مجاز نیست چه تلافی باشه چه از سر خودخواهی.