ماااچو بده بیاد

برای زیستن دو قلب لازم است


بیان دیدگاه

مرغ و تخم‌مرغ

شکل درستش واقعا چیه؟ وقتی یکی می‌میره چجوری باید تسلیت گفت؟ باز شانس آوردم تکلیفم با خودم سر تسلیت گفتن و نگفتن روشنه. مشکلم سر نحوه تسلیت گفتنه، نه همون اول که بازمانده داغه. بلکه بیشتر سر سالگردها با خودم درگیر میشم که بلاخره باید چجوری جواب بدم یا واکنش نشون بدم یا وقتی حرفی از مرده میشه و همه تو جمع بلند میگن خدا رحمت کنه، خدا بیامرزدش.

من به عنوان یه خداناباور عصبی میشم وقتی دارم از یه مرده حرف می‌زنم و می‌پرن تو حرفم که خدا بیامرزه. یا دارم از یکی میگم یهو یکی میگه روحش شاد. خب نیامرزه، دارم حرف می‌زنم، کشتید ما رو با این خداتون، مبارکتون باشه.

باز وقتی اونیکه مرده خودش خداباور بوده راحت‌تر با این قضیه کنار میام. خودم رو به این راضی می‌کنم که گویندهٔ معتقد با گفتن این جمله‌ها به مرده معتقد احترام گذاشته و این حرفا. اما بازم پس من که زنده‌ام چرا به حساب نمی‌آم؟ چیزی که هیچ‌وقت برام عادی نمیشه و حتی همیشه اذیتم می‌کنه تسلی دادن به منه، یا وقتی مرده هم خداناباوره. بدتر از اون وقتیه که گویندهٔ این جملات گهربار می‌دونه من باوری به حرفی که می‌زنه ندارم و بازم میگه. صدبار حرف میاد تو گلوم که اعتراض کنم ولی خفه‌اش می‌کنم. صدبار میخوام جواب پیغامش رو بنویسم که مگه روحی هست که شاد باشه؟ ولی پاک می‌کنم. همش دست دست می‌کنم تا زمان می‌گذره، یا حرف ادامه پیدا می‌کنه و اعتراضم دیگه موضوعیت نداره. تازه گاهی همین سکوتم و تشکر نکردم باعث کدورت هم میشه. این رو کجای دلم بذارم.

مدام به خودم میگم چرا من رو به چپش گرفت؟ و بازم این منم که باید بخندم و بگم لطف داری، ممنون. چرا من باید همیشه کسی باشم که به عقیده دیگری احترام می‌ذاره. چرا باید من باشم که می‌فهمه طرف به نشان احترام اینها رو میگه. چرا طرف فکر نمی‌کنه که داره با این حرفش من رو اذیت می‌کنه و فقط وظیفه‌ای که به عهده خودش می‌بینه رو می‌خواد از سر باز کنه. چرا من دارم سعی می‌کنم اون رو درک کنم و اون سعی که هیچی، حتی فکرم نمی‌کنه که باید سعی کنه، اصلا فکر میکنه؟ چرا اینقدر حق به جانبه؟ این جامعه و گذشته خداباورسالار (عجب کلمه قلنبه سلنبه‌ای اختراع کردم) بهش حق میده که خودش رو راحت کنه و بگه من انجام وظیفه و ادای احترام کردم. باباااااا طرف رو سر اینکه به خدا اعتقاد نداشته کشتن، تو هم می‌دونی بعد میای میگی روحش شاد؟! خیلی پررویی دیگه. یعنی اینقدر فکر نمی‌کنی و به خودت زحمت نمیدی که دنبال جمله لعنتی دیگه‌ای بگردی؟ اینقدر به خودت زحمت فکر کردن نمیدی که برای چند ثانیه هم که شده از راحت خودت بیای بیرون و جمله‌ای رو بگی که راحت نیستی؟ اگه خودخواهی نیست پس چیه؟ تازه این عصبانیتم مال کسیه که واقعا به فکر احترام و محبت به من و مرده منه. گوربابای اونایی دیگه.

گلهی پیش اومده که بلاخره حرفم رو زدم و تذکر دادم که البته اگه خدایی باشه و روحی باشه، مرحمت کرده از تذکرم مکدر شدن. حق به جانبیه، خودخواهیه، بی‌توجهیه، بی‌فکریه، هر کوفتیه رو اعصابمه.

حالا این وسط یه گیر دیگه هم دارم. وقتی باید به کسی تسلیت بگم میگم یادش گرامی یا همچین چیزی، وقتی هم همه وسط حرف یکی میگن خدا بیامرزه، من هیچی نمی‌گم. و گیر بعدی اینجاست که نکنه منم دارم همون بی‌توجهی، خودخواهی، حق به جانبی رو باز تولید می‌کنم؟ نکنه این نگفتن به چشم اونم همینقدر حرص درآر باشه که گفتنش واسه من. از طرفی اگه بگم که دروغ گفتم، فیلم بازی کردم و باوری به حرفی که زدم نداشتم. پس باید چه غلطی کرد؟


و وحشت کردم

به نظر شما اینها فقط یکسری عکس است؟ یکسری عکس جالب است یا یکسری عکس لوس و بی مزه؟ اگر نیست پس چیست؟ ایده اینکار به نظرتان خلاقانه است؟ خلاقیت نهفته در انتخاب عکس های پس زمینه از چه نوعی ست؟

به نظر من که اینها فقط یکسری عکس نیست، اینها نمادی از خشونت طلبی و ناآگاهی و باری به هر جهت بودن و فکر نکردن است. نمادی ست از دسته ای از مردم که یا خشونت طلب و جنگ طلبند و یا هرچه در اختیارشان قرار می گیرد بی فکر برای خوشگذرانی و متفاوت بودن می پذیرند. برای من جنگ پدیده بسیار وحشتناک و خانمان براندازی ست و شوخی بردار هم نیست. نمی دانم چطور ممکن است موجب تفریح و خوشگذرانی شود؟! نمی فهمم عکس با ویرانه های جنگ اگر حمایت آن نیست، پس چیست؟! نمی فهمم چرا باید از جنگ حمایت کرد؟ اگر هم «داری سخت میگیری، با بچه ها گفتیم یه عکس متفاوت بگیریم بخندیم» است، که عذر بدتر از گناه است. بدون هیچ فکری، سرسری و الابختکی چنین ژست های پر خشونتی، چنین تفریح مشمئزکننده ای!! انسانیت را باید از کجا و از که سراغ گرفت؟ این عکس ها برای من نشانگر زوال عقل و تفکر و انسانیت و اخلاق است


بیان دیدگاه

کاش می شد نمیرم و از در بیاید و نوروزی این چنین را با چشم جان ببینم

سالی، نوروز

بی‌چلچله بی‌بنفشه می‌آید،

‌جنبش ِ سرد ِ برگ ِ نارنج بر آب

بی گردش ِ مُرغانه‌ی رنگین بر آینه

سالی، نوروز

بی‌گندم ِ سبز و سفره می‌آید،

بی‌پیغام ِ خموش ِ ماهی از تُنگ ِ بلور

بی‌رقص ِ عفیف ِ شعله در مردنگی.

سالی، نوروز

همراه به درکوبی مردانی

سنگینی‌ بار ِ سال‌هاشان بر دوش:

تا لاله‌ی سوخته به یاد آرد باز

نام ِ ممنوع‌اش را

وتاقچه گناه

دیگربار

با احساس ِ کتاب‌های ممنوع

تقدیس شود.

در معبر ِ قتل ِ عام

شمع‌های خاطره افروخته خواهد شد.

دروازه‌های بسته

به ناگاه

فراز خواهدشد

دستان اشتیاق از دریچه ها دراز خواهد شد

لبان فراموشی به خنده باز خواهدشد

وبهار

درمعبری از غریو

تاشهر خسته

پیش باز خواهدشد

سالی، 

آری

بی گاهان

نوروز

چنین آغاز خواهدشد.

شاملو


بیان دیدگاه

دلم برایش خیلی تنگ شده

مامان می خواهد برای بالکن چندتایی گل و بوته و درختچه بگیرد. با هم فکر می کردیم که کدام بازار گل بهتر است. گفتم برو بازار گل رضا، دور است ولی شاید نزدیک هم باشد. گفتم و دلم گرفت.

سال هاست که از بازار گل رضا گلی نخریده ام، سال هاست که بسته های رز را زیر و رو نکرده ام. بسته بزرگ رزی نخریده ام و نبرده ام و روی آن خاک تنها و مغموم نگذاشته ام. سال هاست که نشد پایم را روی خاکش بگذارم و ناگهان بروم به سال هایی که هیچ وقت تجربه نکرده ام و همیشه دلم می خواست داشته باشمشان. سال هاست که دلم تنگ است.

امید هم چیز وحشتناک و دردآوری ست، چنگ می اندازد بیخ گلویت و تو را به دنبال آنچه می خواهی و نمی شود، از هر راه و کوره راهی می برد و نگهت می دارد به امید روزی که بشود و برسد و ببینی و … . امید چیز مزخرفِ خوبی ست.

باید گلی بخرم تا بیاید و بنشیند پای سفره هفت سینم. من و بزرگ شدنم و زندگی کردنم و خنده و اخم و بودن و نبودنم را که ندید، من دلم را خوش می کنم با امید به اینکه روزی بتوانم آزادانه و بدون دلشوره و بدون خشم بروم پیشش بلکه دلم باز شود و بغضم سبک.


بیان دیدگاه

دیوار

کتاب «21داستان از نویسندگان معاصر فرانسه» ترجمه ابوالحسن نجفی داستانی دارد به نام «دیوار» از سارتر. دیشب که می خواندمش به فکر کسی بودم که به همین سرنوشت دچار شده. به فکر او بودم که آیا او هم دقایق آخر همین فکرها را می کرده؟ آیا او هم دقایق آخر همینقدر زجر کشیده؟ جایی از داستان محکوم هیچ عشقی به معشوقش حس نمی کند نه برای اینکه دیگر دوستش ندارد، چون به قول خودش جهان و هر آنچه در آن است برایش دیگر معنایی ندارد. فکر می کردم که آیا من هم دیگر برایش معنایی نداشتم؟ دقایق آخر هیچ کس برایش واقعن معنایی نداشت؟ بغضم گرفت دلم نمی خواست باور کنم که ممکن است ثانیه ای در قلبش مرا دوست نداشته باشد. سارتر خیلی واقعی و باور پذیر نوشته بود و همه چیز را که کنار هم بگذاری خودت هم به همین نتیجه می رسی که در آن لحظات طبیعی تر از طبیعی ست که هیچ چیز و هیچ کس برایت نه مهم باشد و نه عزیز، با این حال دلم نمی خواست منطقی به نظر بیاید و محتمل باشد. مثل فیلم هایی که هیچ دلت نمی خواهد باورشان کنی و در آخر خودت را راضی می کنی  که فیلم است، داستان است. هر کسی زندگیش را خودش رقم می زند و داستان زندگی هیچ دو نفری شبیه هم نیست چون هیچ دو نفری شبیه هم نیستند. ولی دیشب نتوانستم به خودم بقبولانم که این هم یک داستان است و زاییده ذهن نویسنده. سال هاست که آرام آرام خش خش گام او تکرار کنان می دهد آزارم که چرا؟ خود سارتر در جایی می گوید: هیچ عقیده ای آنقدر ارزشمند نیست که ارزش مردن داشته باشد. یا من در راه عقیده ام حاضر نیستم بمیرم چون ممکن است بر خطا باشم، یا همچین چیزی.  می توانم الآن گوگل کنم که درست جمله اش چیست و اینکه آیا واقعن این جمله از سارتر است. ولی چه باشد یا نباشد چیزی از درستی حرفش در نظر من کم نمی کند. هر وقت به این جمله می اندیشم فکر می کنم یعنی من و مادرم حتی ارزش یک عقیده را هم نداشتیم؟ حتی آنقدر نمی ارزیدیم که برای در کنارمان بودن دروغی بگوید؟ هر چند خودم نابخشودنی ترین کنش آدم ها را دروغ می دانم. بازهم هرچند بعدش به تعداد موهای سرم دلیل دارم که کاری کرد که درست می دانست و اگر نمی کرد آنی نبود که ما می شناختیم. هرچند هیچگاه از تصمیمش گله مند نبودم، ولی اگر بود، امروز و هر روز دیگری که در فکر چرایی نبودنش طی کردم، بود و مرا حداقل با دنیایی سوال بی جواب و متناقض جا نمی گذاشت. از دیشب هم که یکی به سوال های بی جوابم اضافه شده. خیلی درد کشیدی؟ خیلی ترسیده بودی؟ قلب مهربانت و عشق ما هم کمکت نکرد؟ تا دیشب فکر می کردم یاد ما و تصور آزادی ما و آرامش ما و آنچه برایمان به میراث گذاشته در لحظات آخر آرامش کرده، قوت قلب داده، با عشق به ما خودش را آرام کرده که اینکار را برای نفس کشیدن و بالیدن من در دنیایی بهتر می کند. با عشق به ما برای خودش و ایستادگی اش دلیل منطقی آورده باشد. ولی از دیشب این آقای سارتر عزیز آرامشم را گرفته. نمی خواهم در لحظات آخر اینقدر درد کشیده باشد. نمی خواهم بدانم که شاید حتی همان عقیده هم دیگر برایش رنگ و رویی نداشته. نمی خواهم بدانم که در لحظه های آخر حتی برایش مهم نبوده که زنده بماند. فکر درد کشیدنش رهایم نمی کند. تنها دارایی ام برای کمک کردن به او آن بود که از دیشب می دانم در آن زمان پشیزی نمی ارزیده است.


بیان دیدگاه

حالم بد است. بقیه همکارها می گویند خودکشی کرده, می گویند پارسال هم خواسته خودکشی کند که نشده. در سرزمین گل وبلبل و آسایش و آرامش, جایی که سرسبزی و نشاط در ابریترین و غمگین ترین روزهای سال هم دیده می شود, جایی که سربگردانی کودکی فارغ از همه غم ها دارد اولین قدم هایش را یاد می گیرد و تنها کافی ست خیره شوی به پاهای کوچکش و با او دوباره آغاز کنی. زیبایی تلاششان از غم نجاتت می دهد. مخفیانه گوش بسپاری به نجوای عاشقانه دو نوجوان از مدرسه فرار کرده, نگاه کنی به پیرزن همسایه که با عصا و کپسول اکسیژن مشغول بستنی خوردن است. کافی ست به سگی اندک لبخندی بزنی تا سر شوق نیاوردت نمی گذرد حتی اگر قلاده را محکم بکشند. همین صدای آب روان بس است برای شاد کردنت. هیچ کدام را ندانسته و تنهایی و غم هایش افسرده اش کرده و خواسته دیگر نباشد. ندانسته می توان خندید و برای شادی بهانه ای جست. ندانسته شاد بودن فقط خواستن می خواهد, نتوانسته به ترک دیوار بخندد و چقدر دیوارهای این حوالی پرترکند. فقط این به ذهنش خطور کرده که اینگونه به ناخشنودی اش پایان دهد. وحشتناک است. وحشتناک غمگین است.


3 دیدگاه

به آسانی یک پلک زدن

امروز فهمیدیم مثل اینکه دو/سه روز ایست یکی از همکاران مرده و دیگران نفهمیده اند. من خیلی باهاش کارنمی کردم و خیلی هم نمی شناختمش. همینقدر که می دانستم آدم بسیار ساکت و پرکاری ست. بسیار فعال است و نصفه کارهای شرکت در روسیه را انجام می دهد و در نوع خود بسیار هم کاردرست است. صبح ها آرام و بی سروصدا می آمد و سرش به کارش گرم بود و نمی فهمیدی کی رفت. همیشه بلخند ملیحی به لب داشت و از اینکه نمی توانست با من خوب انگلیسی حرف بزند خجالت می کشید. موهایش هم همیشه بلند و قرمز بود با چتری های کوتاه روی پیشانی. پارسال چند وقتی مریض شد و به هیچ کس خبر نداد که نمی آید. مدل شرکت ما, مدل یک خانواده پدرسالار است ولی پدرش خیلی مهربان است و به هر کس مطابق میل خود شخص سخت می گیرد. مثلن همین مرخصی گرفتن ها, هر وقت بخواهی نیایی فقط کافی ست به هر کسی که توانستی و خواستی تلفن بزنی و یا ایمیل که من نمی آیم و همین, دلیلش هم به خودت مربوط است. و این کاری است که در سخت ترین حالت ها هم ممکن است. حتی اگر در بهمن گیر کرده باشی یا از قله افتاده باشی هم فرصت انجامش را داری و او اینکار را هم نکرده بود. چند پروژه هم از چنگ شرکت پریده بودند, به همین دلیل ساده که کسی نفهمیده بود باید به جای او رسیدگی کندشان. تازه آنموقع عصبانیت هم برای این نبود, این فقط خبر بود و عصبانیت بقیه همکارها برای این بود که چرا نگفته برویم کمک. همه آشنایی من با او همین بود و امروز به ناگاه خبر مرگش را شنیدم. من همین جمعه دیده بودمش که شاد و سرحال آمد شرکت, حالش هم خوب خوب بود. مثل اینکه دو روزی نیامده و باز هم خبری از او نشده. پدر سالار بهش زنگ زده جواب نداده, رفته در خانه اش جواب نداده. از نگرانی رفته سراغ پلیس و آنها فهمیده اند که مرده. به همین تخماتیکی. مرده و حالا برادرش می خواهد جسد را به خانه برگرداند. محکمه دل نمی پذیرد که ساده یک روز دیگر نباشد با اینکه می گویند مریض بوده و خودش انتخاب کرده که داروهای رنگ به رنگ نخورد. می گویند در این شهر سالیان دراز تنها زندگی کرده ولی دوست وخانواده و وابسته ای ندارد. حتی در زادگاهش هم جز یک برادر و مادر که شاید هنوز زنده باشد, ندارد. هیچ کس بیشتر از این از او نمی داند. ترسناک است, خیلی ترسناک. می گویند گذشته سخت و مشقت باری داشته ولی هیچ نگفته به هیچ کس. باور کردنی نیست که کسی اینقدر تودار باشد. من پلک دلم بپرد عالم و آدم را خبر می کنم و او مرده است و هیچ خبری نیامده. خیلی ساده فقط مرده است. حتی نوشتنش هم دلم را می لرزاند, از او که برای من غریبه ای بود با چهره ای آشنا. ترسیده ام, نه از مردن خودم, از اینکه در تنهایی عزیزی برود و من بمانم و درد رفتنش. ترسیده ام.


بیان دیدگاه

آسمان زرد کم عمق

روایت یک برهه از یک عشق بود از یک زندگی عجیب. فیلمی بود که دوباره امیدوارت میکرد باز هم فیلم وطنی ببینی شاید چیز خوبی پیدا شد، ولی من انتظارم از کارگردان(بهرام توکلی) خیلی بیشتر بود. وقتی «اینجا بدون من» را دیده باشی و  پشت بندش فیلم معرکه » پرسه در مه» را، بس ات نیست که فقط خوب روایت کند. انتظار داری که بکشاندت تا ته ته قضیه و با خودت درگیرت کند؟! ولی سومی فقط یک روایت خوب بود.

انگار که با رفیقی گرم گفتگو باشی که بگوید: «راستی فلانی را دیدم, نمی دانی چه بر سرش آمده برایت بگویم کف می کنی.» و او می گوید و تو آه و وای می کنی و دل می سوزانی. چایتان یخ می کند. تا چای را که تازه کنی حرف هم تازه شده و همین. من دوست داشتم فیلم بیشتر از همین باشد. برایت روایت می کند که زن خواسته زیبایی را در اوج ثبت کند و تمام. تمام تلاش فیلم همین جمله است که زن می گوید و اصرار مرد بر اینکه واقعن؟! واقعن؟! برای چنین موضوعی برای چنین پیچیدگی های روانی ای باید بیشتر به عمق مطلب پرداخت. صرف دو جمله کار فیلم را راه نمی اندازد. در «اینجا بدون من» تو با پسر و دیوانگی هایش همراه می شدی و با او درد می کشیدی و می فهمیدی که راهی جز مردن و کشتن نمی بیند و نمی تواند ببیند. ناتوانی اش ناتوانت می کرد. ولی دختر » آسمان زرد کم عمق» فقط سرگشته است و پریشان از کاری که کرده و همسرش نمی خواهد باور کند که چه اتفاقی افتاده. پله ها را می دوند و هر چیزی را صد بار اینور و آنور می گذارند، فریاد می زنند و آرام ندارند، می خندند و ناگهان غمگین می شوند، یاد زیباترین خنده ها می افتند که ثبت شد. در سطح نیستند و بازی ها روان و گیراست. حوصله ات سر نمی رود، هیجان زده می شوی وقتی می فهمی مشکل کار کجاست، ولی خوب در عمق هم نیستند. یک جایی این وسط ها شناورند و صد البته که دیدن این شناوری بسیار دلچسب است. ای کاش کاری می کرد که درد قضیه جانت را می خراشید ولی زخمش سطحی تر از آنست که متوجهش بشوی.


بیان دیدگاه

حالیته؟

از سفر برگشتم. نمی تونم بگم سفر خوبی بود یا سفر بدی. خستگی تو تنم موند و خسته تر برگشتم. تا رفتم دیدم مامانم پیر شده. خیلی برام دردناکه. می دونم که آدمها با گذشت زمان پیر میشوند و وقتی از یه سن مشخصی گذشتند حتی با سرعت بیشتری پیر میشوند. ولی وقتی برای مدتی نبودی و می رسی و می بینی اوه!! این همه نبودی و مامانت همچین سرعتی داشته!! دردت میاد. من که دردم اومد. رسیدم و دیدم چروک های صورتش بیشتر شده, اونقدر که خودجوش به فکر پاک کردنشون افتاده. چند سال پیشتر وقتی که بودم و مدام می گفتم یکمش عیب نداره, معلوم نمیشه ولی او مدام مقاومت می کرد. حالا خودش دست بکار پیدا کردن دکتر شده برای جوان شدن. یعنی خودش هم باور کرده پیر شده؟ یعنی خودش هم فهمیده؟ داغون شدم. پله ها رو آرومتر از قبل میره, از پله که میاد بالا کلی تو پاگرد می ایسته و تازه بازم نفس نفس می زنه, دیدم وسایلی به خونه اضافه شده که قبلن نبود. دیدم زودتر خسته میشه و کمتر می خوابه. به قرص هاش اضافه شده و دوز قدیمی ها رفته بالا. ملاقات های دکترش بیشتر شده, دو سه روز پیش فلان و بهمان دکتر بوده و من که برگردم می خواد فلان و بیسار دکتر رو بره. عینکاش بیشتر شده بود. حوصله اش خیلی کم شده بود, تقریبن نداشت دیگه. هی دیدم ودیدم ودیدم و هی زجر کشیدم. هی هیچی نگفتم و هی هر کاری خواست کردیم. هر جا دلش خواست رفتیم. اینقدر حالم بد بود که ترسیدم باهاش عکس یادگاری بگیرم و چشم هام لوم بده. عکس ندارم باهاش, و حالا که باز اینجام ناراحتم که چرا عکس نگرفتم. ظریفی عکسی نشونم داد و گفت آخرین عکسش با پدرشه و اینکه وقتی عکس می گرفته پدر آنقدر سالم بوده که حتی ظنش نمی برده این عکس می شه همه دارایی اش و چه خوشحال بود از عکسی که داشت. همانقدر که من نالانم از عکسی که ندارم. رمقم گرفته شد. دلم می خواست بشینم و نگاهش کنم. اونم هی از کارهاش بگه, از رفته هاش و اومده هاش و دیده هاش و شنیده هاش. گفت و فهمیدم که طاقتش طاق شده, زودرنج شده و دلش نازک. هر چیزی رو هزار بار میگه ولی اینبار صدهزار بار هم می گفت باید می شنیدم. اصلن ترسی که اومد سراغم رو دوست نداشتم. ترسیدم دفعه بعدی نباشه. همچین موجود خل مالیخولیایی هستم. ولی چه کنم که ترسیدم. تنم یخ کرد. اگر تنهایی رو بیشتر از این تاب نیاره چی؟! یهو یه حقیقت تلخ آوار شد سرم. ما نبودیم و غم نبودن ما و انتظارهای هر روزۀ دیدن ما پیرش کرده بود. ما نبودیم و تنهایی پیرش کرده بود. ما نبودیم و همه اینها تقصیر منه, همۀ پیر شدنش تقصیر منه. هر چقدر هم که من نخواسته باشم و خودش اصرار کرده باشه که من جلای وطن کنم و هر چقدر راهی نگذاشته باشه برای موندنم و هر روز و هر قدم و هر لحظه بگه که با وجود تنها بودنش خوشحاله که من جایی هستم که آرام زندگی می کنم و هر چقدر هم که بگه اگر بودم با دیدن مشکلاتم غصه هاش بیشتر بود, فرقی به حال من نداره. هیچ بهانه ای نمی تونه من رو راضی کنه که این پیر شدن طبیعیه. مامان من هیچ وقت پیر نبود. همیشه جوان بود, همیشه. کم درد نکشیده تو زندگیش ولی هر بار که سنگینی غمی رو تاب نیاورد و یک چین به جبینش افتاد من فهمیدم. من دیده ام چروک تازه رو و فهمیده ام قلب مادرم ترک برداشت. من دیده ام و می تونم تک تک چین های صورتش رو بگم که کی بود و کجا بود و چه شد که چین افتاد. دو سال نبودم و یکباره به اندازه تمام اون سال ها که جوان مونده بود, چه بسا بیشتر, پیر شده و من فهمیدم همه تقصیر منه. تمام اون چین هایی که میخواد بره و بده پاکش کنند تقصیره منه . عجیب مادریه, عجیب با من صبوره. تو راه فرودگاه بغضم ترکید و ماچ گفت که حساسیتم زیاده و باید حقایق رو ببینم که بلاخره دور گردونه و می گرده و تازه مامانم خیلی هم سرحاله و باید خوشحال باشم که اینقدر فعال و با پشتکاره. خیلی هم خوبه. من هم می دونم خیلی هم خوبه ولی اگر ما بودیم از این هم بهتر بود. من می ترسم که یکی از عکس هام بشه آخرین عکسم. عکس نمی خوام اگر قراره آخرین عکسم باشه.

همي گويم و گفته ام بارها:  تف تو روحه راه دور


3 دیدگاه

نام من امید است

جاتون خالی برلین بودیم. به نظر من شهر خیلی خاصی نبود. شایدم انتظار من ازش زیاد بود. شایدم وقت خوبی واسه سفر نبود. کلن حال و حوصله لذت بردن از زیبایی ها و ساختمون ها و درو و برم رو نداشتم. بیشتر دلم می خواست یه جا بشینم و ولوشم و از زیبایی های دم دستم لذت ببرم تا برم شهر جدیدی رو زیر پا بذارم و کوچه پس کوچه هاش رو بالا و پایین برم. ولی دیگه به دوستامون قول داده بودیم و باید می رفتیم. اگه به من بود که می پیچوندم ولی خوب یه بنده خدایی داشت از سرزمین های یخ زده به امید دیدن دو تا هم کلام میومد تا نفسی باز کنه, حقش نبود بی خیالش شم, تازه بلیط هم خریده بودیم و هیچ جوری نمیشد نه تو کار آورد. روی هم رفته شهر خوشگل و خوبی بود به نوبه خودش. خیلی راه رفتیم. از دیوارش و چارلی چک پوینت و ایستگاه ها و خط های قطارش و باغ وحش بسیار بسیار بزرگ و زیباش شاید بعدن گفتم. ولی جایی که هنوزم من رو درگیر خودش کرده موزه یهودی ها ست.

به نظرم یه موزه بدون نقصه و هر آنچه رو که هدفش بوده تو ذهن تماشاگرش هک می کنه. قراره این موزه به تماشاگرش بفهمونه که کشتن یهودی ها کار خیلی خیلی بدی بوده و چقدر یهودی های طفلکی سختی کشیده هستند که هرکاری هم که تو دنیا می کنند تلافی اون کشتارشون نمیشه و باید اعتراف کنم که بازدیدکننده رو خر فهم می کنه. از هیچ امکانی هم فروگذار نکرده, چه فضای بیرونی, چه داخلی, چه نما و حتی در و دیوار و گل و باغچه. ساختمان موزه هیچ فضای مربعی نداره, تمام مسیرها زیگ زاگ هستند (به گفته سازنده هدفش بازسازی و ملموس کردن سرگردانی این قوم بوده). فضاهایی خالی تو دیوار ایجاد شدند که قراره یادواره یهودی های کشته شده و نماد فقدانشون باشد. نمای بیرونی ساختمان اصلی موزه ورق های آهنی پرچ شده ای هستند که کوره رو تداعی می کنند و تنها جایی که شاید بهت فرصت بده که یه نفسی بکشی و از فشار موزه فارغ بشی سقف بلند کافه اش هست و فضای باز سبز و دل انگیز و زیبای بیرونش با درختان سیب که تو این فصل سال شکوفه های صورتیش آدم رو روانی می کنند. موزه از سه بخش کلی تشکیل شده: کوچ اجباری یهودی ها , هولوکاست و اتحاد دوبارشون از سراسر جهان.

بخش اول با توضیح عکس ها و سفال ها و صنایع دستی زنان یهود و اینکه کی وارد اجتماع شدند و چه کردند و چه ساختند و اینها شروع میشه. اولش ناامیدت میکنه که, ای بابا  بهتر از اینا رو تو خرابه های شوش پیدا کردیم ماله 3000 سال پیش, اینا که خونه پرش 250 سال پیش بوده ولی باید تحمل کنی و بری جلو تا اون مسیر برسوندت به باغی که تنها جای مربع شکل اون ساختمون هه, با زمین شیب دار و ستون های نزدیک به هم بلند که بالاشون درخت زیتون روسی کاشته شده و از پایین معلومه ولی بهش دسترسی نیست. از اینجا به بعد دیگه موزه می گیردت و غرق میشی تو اون چیزی که سازنده می خواد. بین ستون ها راه می ری, شیب زمین تعادلت رو بهم می زنه و نمی تونی درست راه بری. هر طرف رو نگاه می کنی فضای بازه ولی واسه رها شدن از اون مربع نمی تونی تند راه بری و رسیدن به آخر اون ستون ها خیلی دور و دیر به نظر میاد. بالا رو که نگاه می کنی زندگی در جریانه ولی تو دستت بهش نمی رسه و شیب زمین باز هم تعادلت رو بهم می زنه. این آخر مسیر اوله و در این باغ یهودها رو باید احساس کنی که از خونه خودشون رانده شدن و تو دنیایی که همه جاش آزادی هست و زندگی موج میزنه, راحت می تونند همه جاش بروند و به زندگی چنگ بندازند ولی این خونه خونه من نیست. به خودم گفتم آیا این احساس برام جدیده؟ جدید نبود, احساسی بود کهنه که هر بار دلم تنگ میشه و خودم رو تو محیطی می بینم که با همه خوبی هاش من براش یه مهاجرم, یه غریبه ام و هر بار که به دلیل مهاجرتم فکر می کنم پررنگ میشه و قوی تر از قبل به دیوار قلبم می کوبه.

مسیر دوم عکس ها و یادگاری های دوران فرار بود و نامه هایی که نوشته شده و عکس هایی که به یادگار موندند و توضیح و حرف و خاطره. آخر این مسیر میرسه به یه سوله خیلی بلند و مخوف که در سنگینی داره و توش هیچی نیست جز تاریکی. سقفی خیلی خیلی بلند و چند روزنه کوچک بالاش که تمام نور اون تو رو تامین می کنه و صدای آدم های پشت در که مشغول بازدید موزه هستند و صدای تو بیرون نمیره ولی صدای اونا میاد تو و این سوله یا سلول هم باید برای تو تداعی کننده برزخی باشه که یهودی ها توش گیر کرده بودند و ترسی که اون دوران داشتند رو باید بهت القا کنه, اینکه اون دوران خیلی ترسناک و سخت بوده و باید ساکت می موندند وگرنه کشته می شدند و همینطور حسی بهت می داد که انگار تو کوره ای و منتظری که هر آن روشن بشه و بسوزی. تمام مدت بلندی و سنگینی دیوارها رو حس می کردم و صدایی مدام تو سرم تکرار می کرد که خوب اونا به شکلی من هم به شکل دیگه ای, چرا من به رسمیت شناخته نشدم!؟ یه قسمت دیگه هم داره مسیر هولوکاست که می بردت به یه سالن که با صورتک های فلزی فرش شده. صورت ها اندازه ها و ضخامت و ریخت متفاوت دارند و وقتی روشون راه میری تلق تولوق زیادی راه می اندازند. قراره از راه رفتن روی این صورتک ها احساس ندامت کنی و دیگر یهودی دیگری را چون برگ درخت به زمین نریزی و صدای زجه و ناله هاشون رو بشنوی. اینجا بود که موزه و غم و گذشته و احساسم من رو گرفت و ول نکرد. تمام تنم مور مور شد. هر کس می رسید مشتاق بود تا روی صورت ها راه بره ولی من قفل شدم. نتونستم برم جلو تر, قدم از قدمم باز نشد. دیگران راه می رفتن و انگار که دارن روی صورت و بدن عزیزترینم راه میرن. تمام وجودم شده بود خواهش که نروید, شما رو به هر چه براتون عزیزه بیش از این آزارش ندید. همسفرمون رفت و راه رفت و این تجربه تلخ رو با بی خیالی و شاید فقط از منظر هنر مدرن دید (یا ندید) و پسندید و کلی از پس و پیش و صورت و سقف و نور و تاریکی و هرچی که اونجا بود عکس گرفت و شگفت زده زیبایی ها بود و من داشتم از درون خرد می شدم. تمام ذرات وجودم می خواست فریاد بزنه که «مگه فقط یهود بوده که چنین بلایی سرش اومده. ابعادش از مشابه هاش خیلی بزرگتره و بعدش آلمان گفته غلط زیادی کردم و حالا گوشه گوشه دنیا داره ازشون عذرخواهی می کنه. من هیچ شکایتی ندارم. فقط حسرتش رو دارم, هستند عزیزانی که هنوز قاتلشون نگفته غلط کردم و گمنام هم نیستن ولی در مقایسه ساکتند و دنیا هم سکوت کرده براشون, بازمانده هاشون هم هیچ انتقامی نگرفتند نه از دنیا نه حتی از مسببین, تنها می خواهند مسئولیتش پذیرفته بشه و ازشون عذرخواهی بشه, به غمشون احترام گذاشته بشه, همین. مگه بازمانده هاشون ترس کمتری رو تجربه کردن. کشته شدن عزیزی به ناحق (به حق که نداریم, همش ناحقه) دردناکه. چرا برای عزیز من کسی موزه به پا نمیکنه. چرا جامعه جهانی انتظار شنیدن عذرخواهی رو نداره.» یه کلام بگم: حسودیم شد تا مغز استخوان

مسیر بعدی که اتحاد یهود بود خیلی خیلی بزرگتر بود. چند طبقه شامل سالن هایی بسیار وسیع و تو در تو.  پخش صداهای به جامانده, روخوانی وصیت نامه ها, نمایش یادگاری ها و دستاوردهای علمی-هنری و زیورآلات و تکه های باقیمانده از علائم ورود یهود ممنوع (جهت یادآوری سرافکندگی), آموزش زبان عبری و خیلی کارهای هوشمندانه و جالب دیگه برای نشان دادن امیدواری و پیشرفت یهود و پیروزی امیدشون, برای نشان دادن این مهم که «دست به دست هم دهیم به مهر میهن خویش را کنیم آباد». این مهر چه بی مهری هایی رو موجب شده و میهن کجاست و چجوری مهین شده هم محلی از اعراب نداره. یه کاری کرده اند که آخر موزه آرزو می کنی » کاش من هم یک یهودی بودم». اونقدر بزرگ بود که در عین جالبی مفرط دیگه دوام نیاوردیم تمومش کنیم. به سرعت از جلو نمایشگاه ها و بخش های مختلفش می گذشتیم و من خلاف همراهانم نتونستم لذت ببرم. اونا در عین خستگی هنوز لذت می بردند, غرق نوع نگاه و نمایشش بودند. ولی من هنوز هم روی صورت عزیزترینم ایستاده بودم و ازش عذر می خواستم به خاطر ناتوانیم از برپایی موزه, یا حتی وادار کردن مسبب این درد و رنج به عذرخواهی. من سرافکنده بودم و هنوز قلبم مچاله بود و درد می کشید. این مسیر چند گالری عکس رو هم به بهانه یهودی بودن عکاس یا سوژه ها شامل میشد و یکیشون تنها جایی بود که کمی من رو از اون حس ناخوشایند رها کرد, بخشی که پرتره های معروفی رو نشون می داد, مثل پرتره انشتین یا رومن رولان یا هانریش بل و زیر هر کدوم راجع به اینکه این پرتره چی شد که گرفته شد نوشته بود. اونجا من یاد آنت افتادم که با همه مشقتی که کشید ولی زیبا زیست, اونی که می خواست بود و عاشق بود.

بلاخره موزه بعد از 5 ساعت به هر تضادی که بود, تموم شد. هم دلمون نمی خواست بیایم بیرون هم دیگه نایی برای دیدن نداشتیم. بین موندن و رفتن گیر کرده بودیم و امان از این بی هنر پیچ پیچ که آدم رو به چه کارهایی وادار نکرده, سمبَل کردن دیدنی های موزه که چیزه خاصی نیست.

من باور دارم که هیچ انسانی نباید به خاطر عقیده اش یا حرفش یا دینش سرزنش بشه چه برسه که کشته شدن. ولی به این هم معتقد هستم که مظلوم واقع شدن جواز ظالم بودن نیست. کشتن کشتنه, جان انسان دیگری رو گرفتنه, از زندگی و نفس کشیدن محروم کردنه و مجاز نیست چه تلافی باشه چه از سر خودخواهی.