نمیدونم باید چه کار بکنم که به آرامش برسم؟ آرامش درونی ندارم در عین اینکه هیچ دلیلی هم براش ندارم، به طور مطلق هیچ دلیلی.
زندگیم هیچ مشکلی نداره و همه چیز خوبه، همه چیز راحته، همه چیز در آرامترین سطح ممکنه، اما آشوبم. هیچ جایی احساس آرامش نمیکنم، حتی تو خونه یا حتی تو تنهایی خودم. در واقع تو تنهایی خودم از همهجا بدتره.
حتی همین که همهچیز خوبه ولی من حالم خوب نیست، هم حالم رو بدتر میکنه. با هر کی حرف میزنم زندگیش یه مشکل بزرگ داره، نقصان یا خسران، اخبار خوبی از جهان اطرافم به جوش نمیرسه ولی زندگی من فارغ از همه این نابسامانیهاست، و بازهم من حالم خوب نیست. میخوام قدر روزهام رو بدونم اما مخم نمیذاره. احساس نمکدونشکن بودن بهم دست میده و از طرفی ترس آینده میاد سراغم که نکنه روزگاری بیاد که به خودم بگم باید قدر اون روزها رو میدونستی و ندونستی. دلم میخواد با تمام وجودم لذت ببرم ولی نمیتونم.
وقتی به خورشیدکم نگاه میکنم، همش نگرانم نکنه یه وقت کاری کنم که به روحیه و خلاقیت و بزرگ شدنش آسیب بزنم؟! نکنه یهوقت کاری رو به موقع انجام ندم؟! نکنه یهوقت بیش از اندازه توجه کنم یا بیش از اندازه بیتوجهی کنم؟! نکنه یه وقت کنترلگر باشم یا احساس کنه که رهاش کردم؟! نکنه یه وقت زیادی سر آموزشش بهش فشار بیارم یا زیادی بذارم به عهده خودش؟! نکنه همین سرگردانی درونیم روش تاثیر منفی داشته باشه؟! وقتی به سیبیل فکر میکنم، میگم نکنه فکر کنه فراموشش کردم؟! نکنه باید بیشتر بهش توجه کنم؟! نکنه فشار زندگی افتاده رو دوشش و من دارم زیادی ناز میکنم، چون تقریبا هیچ فشاری احساس نمیکنم. وقتی با خودمم فکر میکنم چرا همه زندگیم شده رفتن سرکار، خونه، نگران بچه و خونه و آدمها و اتفاقهای اطرافم بودن. چرا همه زندگیم شده بدو بدو و نگرانی در عین اینکه جای هیچ نگرانی و بدو بدویی نیست. البته که باید دوید و اگر نکنی اونوقت دلیلی هست که کمیتت بلنگه. ولی حرف چیز دیگهست. از دویدنها و تلاشها و نگرانیهای روزمره و جاری زندگی شکایتی ندارم و گویا دیگه کالیبره شدم و وجودشون رو حس نمیکنم. اینا همیشه بودن ولی این منم که مثل قبل تمرکز ندارم، انگیزه ندارم، توان ندارم، وقت ندارم، اعصاب ندارم، صبر ندارم، خنده ندارم، آرامش ندارم و برای همه این نداشتنها هم هیچ دلیلی ندارم. آنقدر خستهام که فقط دلم میخواد بشینم و هیچ کاری نکنم، حتی فکر کردن. و وقتی میشینم نمیتونم بشینم. مدام فکر کارهای عقبافتاده، آینده، برنامهریزی و چه و چه میاد تو نظرم. ولی انگیزه ندارم انجامشون بدم ولی آشوبشون هست. وقتی هم که پا میشم انجام بدم اینقدر بیتمرکز و بیبرنامه میشم که عملا کاری از پیش نمیره و یا اونقدرها که فکر میکردم کار ندارم و در نهایت نیرو محرکهای برای استفاده بهینه از وقتم ندارم. همه چیزها رو دلم میخواد باشن ولی من براشون تلاشی نکنم و خودشون مثل بچه آدم باشن.
این آدم بیانگیزه و بیتلاش برام غریبه است و اذیتم میکنه. این آدم ناتوان از حل مشکلش برام غریبه است. نمیذاره از اون چیزی که دارم و الان همه در آرزوشند لذت ببرم. همیشه گیر کردم روی خودم و به خودم فشار میارم برم جلوتر و اینرسی وجودم یا شاید ذهنم نگهم میداره و در نهایت فقط غر میزنم.
.