ماااچو بده بیاد

برای زیستن دو قلب لازم است


بیان دیدگاه

چرخ و خورشید

اومدیم پارک و بدو بدو رفت سوار چرخ‌وفلک شد. حواسش نبود که ۳ تا بچه کوچکتر از خودش سوارند. مامان یکیشون با سرعت مورچه چرخ‌وفلک رو می‌چرخوند، با یه نگاهی هی نگاهش می‌کرد و لبخند ملیح تحویلش می‌داد که یعنی « بچرخون دیگه مگه نون نخوردی؟!» آخرش هم حوصله‌اش سر رفت و اومد پایین خودش چرخ رو چرخوند.


بیان دیدگاه

پایین‌تنه کی میگه بده؟

کی میگه همه صبحت‌های مفرح در مورد پایین‌تنه بده؟ ما مدتیه تمام تعریف‌هامون همینه، تمام خندیدنامون همینه، بحث جدیمون همینه، شوخیمون همینه، مراوداتمون همینه، دغدغه‌مون همینه، زندگیمون همینه.

خورشیدکم رو دو ماهه از پوشک گرفتیم. تا زمستون بود خوب بود چون بیرون و مهد کودک شورت تمرینی پاش می‌کرد و اگه یادش می‌رفت شرشر نداشتیم. ولی از وقتی هوا کمی گرم شده اصرار اصرار که شورت نازک بپوشم و خب معلومه مهدکودک میگه نه. از اون اصرار و از ما انکار.

دیشب قول داد که به موقع بگه و منم اجازه دادم که تو مهد شورت نازک بپوشه. از صبح هم که بیدار شد چه غلطی بود کردم خاصی تو کاراش بود. همش بغل و نمی‌خوام برم مهد. نگران بود که نتونه به موقع بگه. هیجان شورت نازک رو نمی‌تونست تاب بیاره. روبی روباهه رو مامور کردم که جیشش رو یادش بندازه.

از اونور گزارش من و سیبیل به همدیگه با این شروع میشه امروز خشک بوده تو مهد؟ نصف شب که بیدار میشیم، خورشید رو ببر جیش کنه، میره توالت و میاد جیش کرد؟ این موضوع دیگه تو خونه ما زمان و مکان نداره، همه عرصه‌ها رو درنوردیده، با این حال خوشحالیم و کیف می‌کنیم و با یادآوریش می‌خندیم


بیان دیدگاه

قر همه جا فراوونه

تو قطار نشسته‌ام که برم سرکار، اینقدر همین اول صبحی بدو بدو کرده‌ام که تو این سگ‌لرز سرما به عرق افتادم. سرم تو گوشیم بود و داشتم تند تند اپلیکیشن‌هام و باز بسته می‌کردم که یعنی دارم کارهای روزمره رو راست و ریس می‌کنم، یهو احساس کردم چرا قرم گرفته؟ چرا دارم زیر کاپشن قر میدم؟ یهو انگار دری از بهشت به روم باز شد متوجه شدم که داره صدای آهنگ شیش‌وهشت قری میاد. از بین فاصله صندلی‌ها چشم گردوندم ببینم صدا از کجا میاد. دو ردیف اونورتر و رو به من چشمم خورد به خانم جوانی که روسری الکی و سبکی سرش انداخته و هودی الخ پلخی با شلوار جین گشاد پوشیده و چشم و ابروش که از پشت ماسک بیرون مونده خیلی شبیه افغان‌هاست، چشم‌های کشیده و با فاصله ولی نه خیلی کشیده و با فاصله و موهای صاف و پر مشکی. از کنار روسریش دو تا نخ باریک اومده بیرون و بله اینا سیم هندزفریشه. خیلی حال کردم که به جای دوبس دوبس آهنگ‌های دیسکو و متال که خیلی رو مخه و من با شنیدنش تپش قلب می‌گیرم، داره صدای آهنگ قری میاد و منم خوشم میاد.

فقط نمی‌دونم چطوری می‌تونه قر نده. خیلی معقول و اروم نشسته و همچین آهنگ دیش دین داران رام گوش میده. یکی هم نیست، کل مجموعه آهنگی که داره گوش میده همین طوریه


بیان دیدگاه

بهترین شغل دنیا پدربزرگ پولدار داشتنه

به این نتیجه رسیدم که من پولدار شدن رو خیلی دوست دارم ولی از پولدار بودن شرم دارم.

باور دارم که با پول میشه نود درصد مشکلات رو حل کرد، فقط می‌مونه چند درصدی ناشی از ذات بد که اونم آدمش میاد و می‌میره و یاد و خاطره نکبتش می‌مونه. وگرنه که با پول اخلاق‌ها درست میشه، دردها درمون میشه، اصلا دردی نمیاد که درمون بشه، بچه‌ها بدون کینه و عقده بزرگ میشن، فکرها به کار می‌افته، کتاب‌ها خونده میشه، معلم‌ها دست و دلشون سیر میشه و نسل درستی تربیت می‌کنن. و نسل‌ها با همین فرمون کون در عسل عوض میشن. ولی واقعیتش اینه که خودم روم نمیشه پولدار بشم. می‌تونم ها، نه اینکه نتونم، هم سوادش رو دارم هم کارش رو هم امکاناتش رو ولی روش رو ندارم. خودمونیم می‌دونم از اونا هم نیستم که با پول خودم رو گم کنم. از همین الان می‌تونم برنامه‌ای که برای میلیاردها‌ پول مازادی که خواهم داشت رو دقیق و ریال به ریال بگم. هم برنامه‌های عام‌المنفعه دارم و هم برنامه‌های خانوادگی و حتی برنامه‌های شخصی. با درصد بالایی هم مطمئنم اگه دست به کار بشم پیگیر باقی می‌مونم. چون انگیزه‌ام برای اون برنامه‌هام خیلی قویه.

ولی سه چیز هست که نمی‌ذاره دستم رو بزنم به زانوم و پاشم پول دربیارم. اولی وقت؛ نمی‌خوام وقتم رو به جای اینکه برای خورشیدکم و در کنارش صرف کنم، صرف پول درآوردن برای آینده‌اش کنم. زمانیکه وقتم رو جای دیگه بذارم آرامش خانواده‌ام مختل میشه. حداقل تا پولِ شروع کنه خودش خودش رو در بیاره. تازه اون موقع بازم باید دنبال کار رو نگه داشت ولی خب قابل قبوله. برای همینه که حتی داشتن بابای پولدار دیگه خیلی ایده‌آلم نیست. بهتره که فقدان والد رو بابام تجربه کرده باشه و حالا بدونه که من چقدر به حضورش و محبتش و آغوش فیزیکیش نیاز دارم و خب پول پدربزرگ هم در کنارش با روی گشاده پذیرفته می‌شود.

دومی سیستم‌های مالی؛ کلا تجربه نشون داده تو پول غرق بشی از دست میری. نه که شخصیتی بلکه قانونی و مسئولیتی و چرخه کار و سرمایه و اینا. یعنی اینجوری نیست که بخوای تا اینقدر میلیارد در بیاری و بعد تشک رو ببوسی و بری. این درود، بدرود خودخواسته نداره.

سومی و از همه بازدارنده‌تر خجالت؛ تربیتم و طرز تفکرم یه جوریه که از اینکه بگم پولدارم شرم دارم. از اینکه بتونم بیشتر در بیارم خجالت می‌کشم. با اینکه با تک‌تک سلول‌هام دلم می‌خواد بتونم تمام دنیا رو بریزم پای خورشیدکم ولی روم نمیشه بدون دغدغه مالی خواست‌هاش و نیازهاش رو برآورده کنم. همش به فکر اینم که یه جوری اون زیادی قضیه رو بدم بره و از شرمِ داشتنش خلاص‌شم. و خب چه کاریه که براش این‌ همه تلاش کنم و وقت بذارم و خودم رو از خانواد‌ه‌ام دریغ کنم. البته که تازگی‌ها به این باگ خودم پی بردم. خیلی تو خودم غوطه خوردم که ببینم دردم چیه؟ چرا از خودم ناراضیم. و این یکی از مواردیه که بهش برخوردم. میل شدید به پولدار شدن در عین خجالت‌زدگی، لامصب با پا پیش می‌کشه با دست پس می‌زنه شایدم برعکس.


بیان دیدگاه

کدوم المان سفره هفت‌سین رو میشه اینجوری استفاده کرد؟

داشتم از جلوی یه کارگاه ساختمانی رد می‌شدم و بین اون همه سیمان و آهن و بونکر و جرثقیل و ماشین گنده، کنار یکی از داربست‌ها یه شاخه کاج که با چراغ ال‌ای‌دی تزیین شده بود و می‌درخشید نظرم رو به خودش جلب کرد. از فکرم گذشت که اینجا همه‌جا از اول دسامبر یه چیزی به نشانه کریسمس می‌بینی، یا ریسه چراغ از بالکن‌ها و پنجره‌ها آویزون می‌کنن یا از این حلقه‌های کاج و زنگوله منگوله می‌ذارن، یا یه کاج کوچیک و چندتا کادو. تو مغازه‌ها روی پیشخون فروشنده، توی شرکت‌ها دم در ورودی یا تو لابی، رو میز کنفرانس‌ها یا تو آشپزخونه، خلاصه یه جای مشترک که همه کارمندها ببینن، یه نشونه‌ای از اومدن سال نو و کریسمس همیشه هست. هر جوری شده این نشانه شروع سال نو رو دارن.

بعدش به خودمون فکر کردم، به سال نو خودمون. فکر کردم ما تو فضاهای عمومی چکار می‌کنیم. شهرداری یه مدت چراغونی می‌کرد ولی از یه زمانی به بعد تنبلیش اومد چراغونی‌ها رو جمع کنه و همیشگی شدن. یادم نمیاد هیچ شرکتی کار کرده باشم و شرکت خونه‌تکونی کرده باشه، یا هفت‌سین گذاشته باشه. مغازه‌ها دم عید خبری از هفت‌سین نداشتن، فروش ویژه و حراج و آوردن هزار جور جنس بنجول بود ولی هفت‌سین تزیینی نبود. تجریش و پاساژها این اواخر هفت‌سین می‌چیدن که بیشتر جنبه جلب مشتری داشت و وداره، یه جورایی از دل برآید که بر دل نشیند نیست، از جیب برآید که بر پول نشینده. اینجا هم پاساژها و شهرداری می‌کنه از این کارها و از قضا اینجا هم تفاوت دلی و پولی بودنش حس میشه. انگار که برای ما سال نو و نشانه‌هاش خیلی خصوصیه. تو خونه‌هامون خودمون سنگ تموم می‌ذاریم. الآنا که کلی بریز و بپاش هم داره، ست ظروف هفت‌سین و تم هفت‌سین و اینا. ولی همون رو هم یکی دو روز می‌چینیم و برمی‌داریم، نهایتش دو هفته تا سیزده نگهش داریم. ولی تو فضاها و جمع‌های عمومی خیلی اثری از این سال نو و نشانه‌هاش نیست. حرف عیدی و مرخصی و حراج‌های شب عید جداست، منظورم یه چیزی همسنگ همین هر گوشه یه درخت یا یه تیکه کاج گذاشتنه. این رو داریم ما هم؟ من که یادم نمیاد، یا حداقل تا وقتی ایران بودم نبود.


بیان دیدگاه

از دست خودم کلافه شدم!

نمی‌دونم باید چه کار بکنم که به آرامش برسم؟ آرامش درونی ندارم در عین اینکه هیچ دلیلی هم براش ندارم، به طور مطلق هیچ دلیلی.

زندگیم هیچ مشکلی نداره و همه چیز خوبه، همه چیز راحته، همه چیز در آرام‌ترین سطح ممکنه، اما آشوبم. هیچ جایی احساس آرامش نمی‌کنم، حتی تو خونه یا حتی تو تنهایی خودم. در واقع تو تنهایی خودم از همه‌جا بدتره.

حتی همین که همه‌چیز خوبه ولی من حالم خوب نیست، هم حالم رو بدتر می‌کنه. با هر کی حرف می‌زنم زندگیش یه مشکل بزرگ داره، نقصان یا خسران، اخبار خوبی از جهان اطرافم به جوش نمی‌رسه ولی زندگی من فارغ از همه این نابسامانی‌هاست، و بازهم من حالم خوب نیست. می‌خوام قدر روزهام رو بدونم اما مخم نمی‌ذاره. احساس نمکدون‌شکن بودن بهم دست میده و از طرفی ترس آینده میاد سراغم که نکنه روزگاری بیاد که به خودم بگم باید قدر اون روزها رو می‌دونستی و ندونستی. دلم می‌خواد با تمام وجودم لذت ببرم ولی نمی‌تونم.

وقتی به خورشیدکم نگاه می‌کنم، همش نگرانم نکنه یه وقت کاری کنم که به روحیه و خلاقیت و بزرگ شدنش آسیب بزنم؟! نکنه یه‌وقت کاری رو به موقع انجام ندم؟! نکنه یه‌وقت بیش از اندازه توجه کنم یا بیش از اندازه بی‌توجهی کنم؟! نکنه یه وقت کنترلگر باشم یا احساس کنه که رهاش کردم؟! نکنه یه وقت زیادی سر آموزشش بهش فشار بیارم یا زیادی بذارم به عهده خودش؟! نکنه همین سرگردانی درونیم روش تاثیر منفی داشته باشه؟! وقتی به سیبیل فکر می‌کنم، میگم نکنه فکر کنه فراموشش کردم؟! نکنه باید بیشتر بهش توجه کنم؟! نکنه فشار زندگی افتاده رو دوشش و من دارم زیادی ناز می‌کنم، چون تقریبا هیچ فشاری احساس نمی‌کنم. وقتی با خودمم فکر می‌کنم چرا همه زندگیم شده رفتن سرکار، خونه، نگران بچه و خونه و آدم‌ها و اتفاق‌های اطرافم بودن‌. چرا همه زندگیم شده بدو بدو و نگرانی در عین اینکه جای هیچ نگرانی و بدو بدویی نیست. البته که باید دوید و اگر نکنی اون‌وقت دلیلی هست که کمیتت بلنگه. ولی حرف چیز دیگه‌ست. از دویدن‌ها و تلاش‌ها و نگرانی‌های روزمره و جاری زندگی شکایتی ندارم و گویا دیگه کالیبره شدم و وجودشون رو حس نمی‌کنم. اینا همیشه بودن ولی این منم که مثل قبل تمرکز ندارم، انگیزه ندارم، توان ندارم، وقت ندارم، اعصاب ندارم، صبر ندارم، خنده ندارم، آرامش ندارم و برای همه این نداشتن‌ها هم هیچ دلیلی ندارم. آنقدر خسته‌ام که فقط دلم می‌خواد بشینم و هیچ کاری نکنم، حتی فکر کردن. و وقتی می‌شینم نمی‌تونم بشینم. مدام فکر کارهای عقب‌افتاده، آینده، برنامه‌ریزی و چه و چه میاد تو نظرم. ولی انگیزه ندارم انجامشون بدم ولی آشوبشون هست. وقتی هم که پا می‌شم انجام بدم اینقدر بی‌تمرکز و بی‌برنامه میشم که عملا کاری از پیش نمیره و یا اونقدرها که فکر می‌کردم کار ندارم و در نهایت نیرو محرکه‌ای برای استفاده بهینه از وقتم ندارم. همه چیزها رو دلم می‌خواد باشن ولی من براشون تلاشی نکنم و خودشون مثل بچه آدم باشن.

این آدم بی‌انگیزه و بی‌تلاش برام غریبه است و اذیتم می‌کنه. این آدم ناتوان از حل مشکلش برام غریبه است. نمی‌ذاره از اون چیزی که دارم و الان همه در آرزوشند لذت ببرم. همیشه گیر کردم روی خودم و به خودم فشار میارم برم جلوتر و اینرسی وجودم یا شاید ذهنم نگهم می‌داره و در نهایت فقط غر می‌زنم.

.


بیان دیدگاه

مرغ و تخم‌مرغ

شکل درستش واقعا چیه؟ وقتی یکی می‌میره چجوری باید تسلیت گفت؟ باز شانس آوردم تکلیفم با خودم سر تسلیت گفتن و نگفتن روشنه. مشکلم سر نحوه تسلیت گفتنه، نه همون اول که بازمانده داغه. بلکه بیشتر سر سالگردها با خودم درگیر میشم که بلاخره باید چجوری جواب بدم یا واکنش نشون بدم یا وقتی حرفی از مرده میشه و همه تو جمع بلند میگن خدا رحمت کنه، خدا بیامرزدش.

من به عنوان یه خداناباور عصبی میشم وقتی دارم از یه مرده حرف می‌زنم و می‌پرن تو حرفم که خدا بیامرزه. یا دارم از یکی میگم یهو یکی میگه روحش شاد. خب نیامرزه، دارم حرف می‌زنم، کشتید ما رو با این خداتون، مبارکتون باشه.

باز وقتی اونیکه مرده خودش خداباور بوده راحت‌تر با این قضیه کنار میام. خودم رو به این راضی می‌کنم که گویندهٔ معتقد با گفتن این جمله‌ها به مرده معتقد احترام گذاشته و این حرفا. اما بازم پس من که زنده‌ام چرا به حساب نمی‌آم؟ چیزی که هیچ‌وقت برام عادی نمیشه و حتی همیشه اذیتم می‌کنه تسلی دادن به منه، یا وقتی مرده هم خداناباوره. بدتر از اون وقتیه که گویندهٔ این جملات گهربار می‌دونه من باوری به حرفی که می‌زنه ندارم و بازم میگه. صدبار حرف میاد تو گلوم که اعتراض کنم ولی خفه‌اش می‌کنم. صدبار میخوام جواب پیغامش رو بنویسم که مگه روحی هست که شاد باشه؟ ولی پاک می‌کنم. همش دست دست می‌کنم تا زمان می‌گذره، یا حرف ادامه پیدا می‌کنه و اعتراضم دیگه موضوعیت نداره. تازه گاهی همین سکوتم و تشکر نکردم باعث کدورت هم میشه. این رو کجای دلم بذارم.

مدام به خودم میگم چرا من رو به چپش گرفت؟ و بازم این منم که باید بخندم و بگم لطف داری، ممنون. چرا من باید همیشه کسی باشم که به عقیده دیگری احترام می‌ذاره. چرا باید من باشم که می‌فهمه طرف به نشان احترام اینها رو میگه. چرا طرف فکر نمی‌کنه که داره با این حرفش من رو اذیت می‌کنه و فقط وظیفه‌ای که به عهده خودش می‌بینه رو می‌خواد از سر باز کنه. چرا من دارم سعی می‌کنم اون رو درک کنم و اون سعی که هیچی، حتی فکرم نمی‌کنه که باید سعی کنه، اصلا فکر میکنه؟ چرا اینقدر حق به جانبه؟ این جامعه و گذشته خداباورسالار (عجب کلمه قلنبه سلنبه‌ای اختراع کردم) بهش حق میده که خودش رو راحت کنه و بگه من انجام وظیفه و ادای احترام کردم. باباااااا طرف رو سر اینکه به خدا اعتقاد نداشته کشتن، تو هم می‌دونی بعد میای میگی روحش شاد؟! خیلی پررویی دیگه. یعنی اینقدر فکر نمی‌کنی و به خودت زحمت نمیدی که دنبال جمله لعنتی دیگه‌ای بگردی؟ اینقدر به خودت زحمت فکر کردن نمیدی که برای چند ثانیه هم که شده از راحت خودت بیای بیرون و جمله‌ای رو بگی که راحت نیستی؟ اگه خودخواهی نیست پس چیه؟ تازه این عصبانیتم مال کسیه که واقعا به فکر احترام و محبت به من و مرده منه. گوربابای اونایی دیگه.

گلهی پیش اومده که بلاخره حرفم رو زدم و تذکر دادم که البته اگه خدایی باشه و روحی باشه، مرحمت کرده از تذکرم مکدر شدن. حق به جانبیه، خودخواهیه، بی‌توجهیه، بی‌فکریه، هر کوفتیه رو اعصابمه.

حالا این وسط یه گیر دیگه هم دارم. وقتی باید به کسی تسلیت بگم میگم یادش گرامی یا همچین چیزی، وقتی هم همه وسط حرف یکی میگن خدا بیامرزه، من هیچی نمی‌گم. و گیر بعدی اینجاست که نکنه منم دارم همون بی‌توجهی، خودخواهی، حق به جانبی رو باز تولید می‌کنم؟ نکنه این نگفتن به چشم اونم همینقدر حرص درآر باشه که گفتنش واسه من. از طرفی اگه بگم که دروغ گفتم، فیلم بازی کردم و باوری به حرفی که زدم نداشتم. پس باید چه غلطی کرد؟


بیان دیدگاه

خورشیدکم

می‌بوسمش چون خودم به بوسیدنش نیاز دارم، بغلش می‌گیرم چون خودم به بغلش نیاز دارم. چطوری می‌تونم به بغلی نشدن و لوس نشدنش فکر کنم؟

این منم که نباید تو این رابطه لوس بشم و گرنه این خورشید تابان چه می‌دونه عادت چیه.


۱ دیدگاه

یه ماچ و یه سیبیل و یه خورشید تابان

گفته بودم برم ایران و بیام، کلی براتون حرف دارم. ولی رفتم و اومدم و نظرم کمی عوض شد. دلم خواست مثل قدیما فقط واسه دل خودم بنویسم. ضمن اینکه فکر نمی‌کردم کسی اینجا رو بخونه. با خودم گفتم خب فرقی نمی‌کنه تو دفترم بنویسم یا اینجا. این شد که نگفتم منتظر یه معجزه هستیم.

امروز نمی‌دونم به چه ترتیبی، اشتباه قدیمی من بود یا وردپرس که یه متن قدیمی منتشر نشده خود به خود منتشر شد. دیدم یک نفر منتظر بوده بشنوه چی می‌خوام بگم. حس خوبی داشت.

خبری که شش ماه پیش می‌خواستم بدم، الان جلو چشمم خوابیده و تو خواب خوشگل می‌خنده. بدترین وقت‌ها رو برای گرسنه شدن و بیدار شدن انتخاب می‌کنه ولی من قلبم براش ذوب میشه. چند روز پیش قبل طلوع آفتاب، خورشید قشنگی به زندگیمون تابید که معنی گذر لحظه رو کامل عوض کرد. رنگ دنیا عوض شده، معنی نفس‌هامون عوض شده، خوشبختیمون اینقدر عمیق و غلیظ شده که می‌ترسم روانم طاقت نیاره و سر به بیابون بذارم.


بیان دیدگاه

دو سال پیش، یکی دو ماه بعدتر

نگفته بود می‌آد. ازش هم انتظار نداشتم بیاد. هر آخر هفته هفت ساعت راه بکوبی بیای واسه یه روز و نیم دوباره هفت ساعت راه بکوبی برگردی. هیچی از آخر هفته نمی‌فهمی ولی بیای واسه تنها نموندنمون تو آخر هفته‌ها، خیلی کاره.

رفته بودم دیدن یکی از دوستان، شب دیر اومدم خونه. نیم ساعت نشده بود زنگ زد گفت چجوری باید بیام خونه؟ گفتم کجایی؟ گفت ایستگاه قطار. با سر براش دویدم ایستگاه و باهم اومدیم خونه.