ماااچو بده بیاد

برای زیستن دو قلب لازم است


بیان دیدگاه

دیوار

کتاب «21داستان از نویسندگان معاصر فرانسه» ترجمه ابوالحسن نجفی داستانی دارد به نام «دیوار» از سارتر. دیشب که می خواندمش به فکر کسی بودم که به همین سرنوشت دچار شده. به فکر او بودم که آیا او هم دقایق آخر همین فکرها را می کرده؟ آیا او هم دقایق آخر همینقدر زجر کشیده؟ جایی از داستان محکوم هیچ عشقی به معشوقش حس نمی کند نه برای اینکه دیگر دوستش ندارد، چون به قول خودش جهان و هر آنچه در آن است برایش دیگر معنایی ندارد. فکر می کردم که آیا من هم دیگر برایش معنایی نداشتم؟ دقایق آخر هیچ کس برایش واقعن معنایی نداشت؟ بغضم گرفت دلم نمی خواست باور کنم که ممکن است ثانیه ای در قلبش مرا دوست نداشته باشد. سارتر خیلی واقعی و باور پذیر نوشته بود و همه چیز را که کنار هم بگذاری خودت هم به همین نتیجه می رسی که در آن لحظات طبیعی تر از طبیعی ست که هیچ چیز و هیچ کس برایت نه مهم باشد و نه عزیز، با این حال دلم نمی خواست منطقی به نظر بیاید و محتمل باشد. مثل فیلم هایی که هیچ دلت نمی خواهد باورشان کنی و در آخر خودت را راضی می کنی  که فیلم است، داستان است. هر کسی زندگیش را خودش رقم می زند و داستان زندگی هیچ دو نفری شبیه هم نیست چون هیچ دو نفری شبیه هم نیستند. ولی دیشب نتوانستم به خودم بقبولانم که این هم یک داستان است و زاییده ذهن نویسنده. سال هاست که آرام آرام خش خش گام او تکرار کنان می دهد آزارم که چرا؟ خود سارتر در جایی می گوید: هیچ عقیده ای آنقدر ارزشمند نیست که ارزش مردن داشته باشد. یا من در راه عقیده ام حاضر نیستم بمیرم چون ممکن است بر خطا باشم، یا همچین چیزی.  می توانم الآن گوگل کنم که درست جمله اش چیست و اینکه آیا واقعن این جمله از سارتر است. ولی چه باشد یا نباشد چیزی از درستی حرفش در نظر من کم نمی کند. هر وقت به این جمله می اندیشم فکر می کنم یعنی من و مادرم حتی ارزش یک عقیده را هم نداشتیم؟ حتی آنقدر نمی ارزیدیم که برای در کنارمان بودن دروغی بگوید؟ هر چند خودم نابخشودنی ترین کنش آدم ها را دروغ می دانم. بازهم هرچند بعدش به تعداد موهای سرم دلیل دارم که کاری کرد که درست می دانست و اگر نمی کرد آنی نبود که ما می شناختیم. هرچند هیچگاه از تصمیمش گله مند نبودم، ولی اگر بود، امروز و هر روز دیگری که در فکر چرایی نبودنش طی کردم، بود و مرا حداقل با دنیایی سوال بی جواب و متناقض جا نمی گذاشت. از دیشب هم که یکی به سوال های بی جوابم اضافه شده. خیلی درد کشیدی؟ خیلی ترسیده بودی؟ قلب مهربانت و عشق ما هم کمکت نکرد؟ تا دیشب فکر می کردم یاد ما و تصور آزادی ما و آرامش ما و آنچه برایمان به میراث گذاشته در لحظات آخر آرامش کرده، قوت قلب داده، با عشق به ما خودش را آرام کرده که اینکار را برای نفس کشیدن و بالیدن من در دنیایی بهتر می کند. با عشق به ما برای خودش و ایستادگی اش دلیل منطقی آورده باشد. ولی از دیشب این آقای سارتر عزیز آرامشم را گرفته. نمی خواهم در لحظات آخر اینقدر درد کشیده باشد. نمی خواهم بدانم که شاید حتی همان عقیده هم دیگر برایش رنگ و رویی نداشته. نمی خواهم بدانم که در لحظه های آخر حتی برایش مهم نبوده که زنده بماند. فکر درد کشیدنش رهایم نمی کند. تنها دارایی ام برای کمک کردن به او آن بود که از دیشب می دانم در آن زمان پشیزی نمی ارزیده است.


بیان دیدگاه

دستم را می زنم زیر چانه ام و غصه ام می شود

فکر کنم من یک چیزیم شده؟! هر روز و هر ساعت آهنگ های زیادی منتشر شده و می شود. بعضی ها هم حسابی گل می کنند، مثل همین  «کجایی» یا  آن یکی «سلام » یا همین که دیروز آمد «وقتی جوان بودیم». از بین همه زبان های دنیا هم فارسی ها و انگلیسی ها را گوش می کنم. در بین گروه بندی موسیقیایی آدمها من جزو آن دسته ای هستم که بیشتر شعر را دوست دارند و با  موسیقی های پر کلام بیشتر رابطه برقرار می کنند. نه اینکه نت و موسیقی و سبکش برایم مهم نباشد یا قدرت تشخیص خوب و بد ، با همه نسبی بودن این مقوله، را نداشته باشم. ولی اگر دو آهنگ با سبک متفاوت ولی سطح موسیقی یکسان به من بدهید و بگویید یکی را انتخاب کن، از روی کلام و ترانه یا شعر انتخاب می کنم نه از روی سبک. راک و پاپ و بند تنبونی و کلاسیک و دکلمه یا این تلفیقی های جدید وقتی برایم خیلی متفاوت می شوند که شعرشان متفاوت باشد.

ربط این آهنگ های جدید ترکانده و نترکانده و یک چیزی شدگی من اینجاست که، خیلی وقت می شود که دیگر هیچ کدام مرا سر وجد نمی آورد. حالم را خوب نمی کند. اگر هم بکند همین امروز و فرداست. دو سه روز گوش نکنم و یا چند روزی پشت سر هم گوش کنم، دیگر از صرافتش می افتم و از لیست آهنگ های محبوبم خط می خورد. اگر هم خطش نزنم  از رودربایستی خودم است. مگر می شود این همه سال چیزی نباشد که من خوشم بیاید؟! مگر می شود؟! حتمن من چیزیم شده. یک کلیدی، سوییچی، چیزی در من ناگهان خاموش شده، ستینگم دست خورده، وگرنه مگر می شود؟!

شاید بگویم از حدود سال 86 اینها بود که اینجوری شدم. از قضا آن دوران ، پشت بند دانشگاه هنوز زیاد آهنگ گوش می کردم و همه جوره، هم جدید و هم قدیمی. یکی دو سال قبلش، همان سالها که بعد از سنتوری و فیلمش، آهنگ های محسن چاووشی همه جا را برداشته بود. من هم چندتایی از آهنگ هایش را خیلی دوست داشتم، ولی الآن حتی یادم نمی آید چه بودند، اینقدر که مجبور شدم یوتیوب را بگردم تا آهنگ «سنگ صبور» را یادم بیاید. جالبتر اینکه دقیق یادم است چه شد که دیگر از آهنگی خوشم نیامد. صبح خیلی زود ازخانه زده بودم بیرون که سرکار بروم. هنوز هم عادت دانشگاه را داشتم و سر راه جلوی دکه روزنامه فروشی ایستادم و تیتر روزنامه ها را خواندم و بعد از کمی غرولند که روزنامه های دوست داشنتی من چرا دیگر روی پیشخوان نیستند، دو تایی را انتخاب کردم و روزنامه به دست، هندزفری به گوش، سر در روزنامه راه افتادم به سمت ایستگاه تاکسی ها. منتظر بودیم یکی دو مسافر دیگر بیاید تا ماشین حرکت کند. مشغول مقاله های روزنامه بودم که احساس کردم کسی در گوشم ناله می کند. آهنگ «یه لنگ کفش پاره» بود. برخلاف دیروز که آهنگ خوبی بود امروز داشت فقط و فقط ناله می کرد و بی معنی بود. از بی وفایی لنگه دیگر در کویر می نالید و می نالید. حوصله ام سر رفت زدم آهنگ بعدی. بعدی هم همین بود. زدم بعدی. تا برسم شرکت دیگر تحمل شنیدن این خزعبلات و چس ناله های عاشقانه را نداشتم. مبهوت مانده بودم که من چطور تا قبل از این نفهمیده بودم که همه اینها یک چیز می گویند و فقط از بی وفایی معشوق ناله می کنند. یکی فحش نثارش می کند، یکی می گوید به جهنم حالم هم خیلی خوب است، یکی فکر می کند خیلی در خفا و چراغ خاموش نالیده، یکی پزهای روشنفکرانه در میکند،  دیگری با هم حرف می زنند و تمام. خلاصه تا برسم شرکت به جز چندتایی آهنگ قدیمی چیزی نداشتم که دلم بخواهد گوش کنم.

امروز  که خبر درگذشت  شاعر «سنگ خارا»، «بهار من گذشته شاید»، » یاد کودکی»، «آشفته حالی» و خیلی دیگر از آهنگ های محشر دلکش را خواندم با خودم گفتم روز به روز دریغ از دیروز. هر روز یک نفر از کسانی که امیدوارت می کنند به این آشفته بازار نوشتار و کلام فارسی، زندگی را می بوسند و می گذارند روی رف و خودشان می روند توی قاب. داشتم آهنگ های دلکش را گوش می کردم و در فیس بوک می چرخیدم که یک پست مشترک صد بار روی صفحه ام بالا و پایین شد، همه همه جا با به به و چه چه از «کجایی» می گفتند، گوشش کردم. نمی دانم صدای چاووشی خیلی ناله دارد یا شعرش. یک جورهایی چند ترکیب هم آوا را کنار هم گذاشته و از قضای پاییز و حصر وعصر، شده هر کسی از ظن خود شد یار من، وگرنه خیلی هم فوران نزده. قشنگ است ولی ماندنی نیست. شاعر می خواهد ناله کند هم مثل مرغ سحر. آن کجا و این کجا؟! یاد یه لنگه کفش افتادم. همینطور حافظه ام را رفتم عقب و عقب و عقب به دنبال یک آهنگی که تازه روزگارش باشد و من هنوز هم دوستش داشته باشم. نه چندان عقب می شود «کولی» جور خوبی شکست عشقی خورده، آدم چندشش نمی شود. ولی چند روز پیش بود که گوش می کردم احساس کردم موسیقی اش خیلی دکلمه است، سیاوش قمیشی طور. «آشوبم» هم خوب است ولی آن هم چندتایی ترکیب خوش ساخت گذاشته کنار هم. بخواهی ریتم آهنگ را عوض کنی از شعر بودن می افتد. قوام ندارد. «مثلث» و بقیه کارهای گروهشان خوب است ولی شعرشان اغلب قدیمی ست با آهنگ جدید. «پیش درآمد» هم خوب است ولی حتمن باید با کلیپش ببینی تا خوشت بیاید. بازهم بروم عقب تر چندتایی از چس ناله های آدل یادم می آید و می رسم به «آفتابکاران» جدید که آن هم شعر قدیمی ست و برای من یک دنیا خاطره و درد و کودکی، بد هم باشد من خوشم می آید، بعدش یکهو می روم ابی و مهستی و سیاوش قمیشی های زمان وی اچ اس و کاست های خاله ام که من یواشکی گوش کردم و بزرگ شدم و بازهم گوش کردم. واقعن چرا شعرها دیگر آن قوام و پختگی را ندارد. چرا کلمه جدیدی که معنیش را ندانی درشان نیست؟ چرا اینقدر آسان شده اند؟ معنی هاشان دم دستی ست. حتی استعاره ها و تشبیهاتشان هم نخ نماست. گیرم من دایره لغاتم افتضاح خوب است، پس چرا بچه سه ساله دوستم برایم در واتس آپ می خواند » یکی بود یکی نبود تا شروع قصمون تو وصله جون منی، آره منم دوستت دارم…» همه اش را تا آخر با همان عشوه و غمزه ها می خواند و یکبار هم نمی پرسد فلان کلمه یعنی چه؟ یعنی شعر آنقدر دم دستی ست که حتی در سه سالگی برایمان چیز جدیدی ندارد.  فکرم می رود سمت چکیده و بریده شعرهای امروزه که هر از گاهی می خوانیم. همه شان سیگار بدست ایستاده اند تا از قطار زندگی پیاده شوند. همه شان او رفته و این هر صبح دیروز را زندگی می کند. بعضی هاشان واقعن قشنگند ولی فردا دوباره نمی خوانیشان.  ماندگار نمی شوند.


بیان دیدگاه

آسمان زرد کم عمق

روایت یک برهه از یک عشق بود از یک زندگی عجیب. فیلمی بود که دوباره امیدوارت میکرد باز هم فیلم وطنی ببینی شاید چیز خوبی پیدا شد، ولی من انتظارم از کارگردان(بهرام توکلی) خیلی بیشتر بود. وقتی «اینجا بدون من» را دیده باشی و  پشت بندش فیلم معرکه » پرسه در مه» را، بس ات نیست که فقط خوب روایت کند. انتظار داری که بکشاندت تا ته ته قضیه و با خودت درگیرت کند؟! ولی سومی فقط یک روایت خوب بود.

انگار که با رفیقی گرم گفتگو باشی که بگوید: «راستی فلانی را دیدم, نمی دانی چه بر سرش آمده برایت بگویم کف می کنی.» و او می گوید و تو آه و وای می کنی و دل می سوزانی. چایتان یخ می کند. تا چای را که تازه کنی حرف هم تازه شده و همین. من دوست داشتم فیلم بیشتر از همین باشد. برایت روایت می کند که زن خواسته زیبایی را در اوج ثبت کند و تمام. تمام تلاش فیلم همین جمله است که زن می گوید و اصرار مرد بر اینکه واقعن؟! واقعن؟! برای چنین موضوعی برای چنین پیچیدگی های روانی ای باید بیشتر به عمق مطلب پرداخت. صرف دو جمله کار فیلم را راه نمی اندازد. در «اینجا بدون من» تو با پسر و دیوانگی هایش همراه می شدی و با او درد می کشیدی و می فهمیدی که راهی جز مردن و کشتن نمی بیند و نمی تواند ببیند. ناتوانی اش ناتوانت می کرد. ولی دختر » آسمان زرد کم عمق» فقط سرگشته است و پریشان از کاری که کرده و همسرش نمی خواهد باور کند که چه اتفاقی افتاده. پله ها را می دوند و هر چیزی را صد بار اینور و آنور می گذارند، فریاد می زنند و آرام ندارند، می خندند و ناگهان غمگین می شوند، یاد زیباترین خنده ها می افتند که ثبت شد. در سطح نیستند و بازی ها روان و گیراست. حوصله ات سر نمی رود، هیجان زده می شوی وقتی می فهمی مشکل کار کجاست، ولی خوب در عمق هم نیستند. یک جایی این وسط ها شناورند و صد البته که دیدن این شناوری بسیار دلچسب است. ای کاش کاری می کرد که درد قضیه جانت را می خراشید ولی زخمش سطحی تر از آنست که متوجهش بشوی.


بیان دیدگاه

چندی ست خوابهام رو دوست ندارم

هفته پیش خبر خیلی بدی رو به طرز بدتری شنیدم. زنگ زده بودم با طرف خوش و بش و بگو بخند, از بیمارستان سر درآورده بود و آزمایش و بستری و کلی ناجور. واقعن نمی دونم با چه زبونی باید بگم که هر خبری رو به من هم خبر بدن. من خودم خبر می گیرم ولی حادثه ست دیگه خبر نمی کنه و باید خبر کرد. احساس دور افتادن و فراموش شدنش به کنار, که همین احساس کلافه ات می کنه. با خودت میگی اصن چرا باید بخوام زندگی بهتری داشته باشم و این همه رنج دوری و کوفت و زهرمار رو به جوون بخرم ولی از خانواده و دوستام دور باشم و کم کمک حذف بشم از همه حلقه های ارتباطی. اینجا هم که همچین حلقه ملقه محکم با آدم تشکیل نمی دن. نهایتش میشی یه دوست خوب خارجی, ولی رفیقی که عمری سر کردی و حالا چم خمش رو بلدی داره ازت دور میشه و تو نیستی. این حس مزخرف و سرگیجه آور دور بودن پس نبودن یه طرف, ترس از اینکه کسی با دار فانی وداع کنه و من نباشم یه طرف. ترس اینکه نباشم و یه عمر دلتنگی رو دلم بمونه. ترس اینکه من نباشم موقعی که باید باشم و دستاش رو بگیرم و بذارم آروم آروم نگاهش تار بشه و بره. ترس اینکه با دل تنگ بره. ترس اینکه وقتی همه دارن به هم تسلی میدن من نباشم و بلاخره وقتی باد به گوشم می رسونه تنها باشم. هیچ وقت ازاین مراسم های وداع خوشم نیومده ولی تنها خوبی که داره اینه که همه با هم میشینن غصه می خورن, غصه زودتر تموم میشه و هرکس سهمش رو از سفره بر میداره و میره دنبال زندگیش. فکر اینکه نباشم دیوانه ام می کنه.


بیان دیدگاه

کاش جرات میکرد

+فلانی چکارست؟! زن و بچه داره؟

– نه ولی دوست دختر داره. شاید با اون بیاد

+ واااا, مردم چجوری شدن. خاک تو سرش. اه اه. اصن به کاری که می کنن فکر نمی کنن جوونای این دوره زمونه

– به چی باید فکر کنه که نکرده؟! بچه خوبیه اتفاقن

+ نه خاک تو سرش. باهاش معاشرت نکنی ها. فردا وقتی که یه بلایی سرشون اومد می گن چرا اینطور شد, نمی گن که عقوبت کارای امروزشونه. یادشون میره چکار کردن

-بابا مگه تو می شناسیش؟! مگه می دونی چطور آدمیه؟

+ نه ولی همین که , اه اه , اصن ولش کن. آدم چه چیزا که نمیشنوه. مردم خیلی بد شدن, خیلی. همش گناه و , خاک تو سرش

بیشتر از این نمی توست ادامه بده. سر و ته حرف رو برید و قطع کرد. خاک تو سرش, خاک تو سرش, خاک تو سرش. یعنی چی این جمله؟! بار معنایی سنگینی داره. یعنی اونم خاک تو سر بود؟ یعنی هر اتفاق بدی که تو زندگی واسش افتاده نشانه عقوبت یه کار بده؟ همه کارهای بد گناه محسوب میشن؟ گناه و غیر گناه رو از کجا میشه فهمید؟ از وقتی دور و برش رو شناخته بود همه با هم دوست بودن. اصن مفهموم دوست دختر پسر رو نمی فهمید. یعنی الان همه دور و بری هاش باید عقوبت پس بدن؟ همه خاک تو سرن؟ ازدواج, رفاقت, رابطه مشروع؟! اینا یعنی چی؟ مشروعیت یه رابطه از کجا میاد؟ کی حق و شایستگی تعیین این مشروعیت رو داره؟ چرا یه نفر چون مثل + فکر نمی کرد باید خاک تو سر میشد. خودش کلی اختلاف نظر داشت باهاش, یعنی الان خاک تو سره؟! با این حساب باید عقوبت تمام دوستی هاش رو که این همه براش ارزشمند هستن رو بپردازه. باید عقوبت زندگی امروزش رو فردا بپردازه. شونه بالا انداخت, عیب نداره قبلن اینقدر بلا ملا سرش اومده بود که تو هر دینی حساب کنن کلی طلب داره, حالا حالاها واسه گناه جا داره ولی بازم رنجیده بود. بازم حالش بد بود. مهم نبود که خاک تو سره یا نه, براش مهم بود که + همه رو با عقاید خودش چوب میزنه. همیشه واسه اینکه ناراحت نشه سکوت کرده بود ولی آیا همه کس همینقدر سکوت می کنه؟ یعنی روزی نمی رسه که حقیقت تلخ رو تو صورتش فریاد بزنن؟ روزی نیست که یکی بهش بگه بد قضاوت میکنه, بد میگه, تا جاییکه حق نداره پیش میره, روزی کسی پیدا نمیشه که مراعاتش رو نکنه, روزی کسی متل خودش قضاوتش نمی کنه؟ میشه آرزو کرد ولی نمیشه مطمئن بود. می خواست گوشی رو برداره و بهش زنگ بزنه بگه منم با این حرفای تو خاک تو سر محسوب میشم, خودت هم روزگاری که شاید الان فراموشش کردی خاک تو سر بودی, عزیزترین آدم زندگیت خاک تو سره. فکر نمی کنی نباید توهین کنی حتی وقتی مطمئنی حق با توئه؟ فکر نمی کنی هر جور حساب کنی توهین تف سر بالاست؟ ولی زنگ نزد. به باد گفت که به گوشش برسونه, ولی زنگ نزد.


3 دیدگاه

هر سال عینه همین سال

تا قبل از دو روز به عید: حالا یعنی چی؟! مگه دنیا قراره چیش عوض بشه که ملت اینجوری سر و دست می شکنن واسه عید, کلی برو بیا و هر چی بنجول تو بازاره انگار مجبورن بخرن. حالا همچین خونه رو می سابی انگار نه انگار دیروز دستمال کشیدی. ولش کن بابا, حالا بشه دو هفته دیگه آسمون به زمین میاد. بذار خلوت شه بعد الان واسه خرید وقت خوبی نیست….

دو روز مونده به عید: نه بابا کی سفره میندازه. من که حالش رو ندارم. بی خیال حالا چند دقیقه قبلش چهار تا ظرف میذاریم دیگه این همه برو بیا نداره که. سخت می گیری هااا؟!

یه روز به عید: حالا یعنی همه چی داریم واسه عید؟ نداشتیم هم مهم نیست مهم اینه که همه کنار هم باشیم. هر چی داشتیم میذاریم تو سفره بلاخره 7 تا سین که تو خونه داریم.

شب عید: الان باید غذای شب عید رو بخوریم و فردا هم قورمه سبزی هه. این رسمه, من این رسم رو دوست دارم. ما که می خوایم یه چیزی بخوریم خوب چه فرقی می کنه بذار اونیکه هر سال می خوریم بخوریم. حالا فردا چی بپوشم واسه سفره؟ پاشم اینجا رو تمیز کنم. نه ممنون ما روز عید می خوایم خونه خودمون باشیم. اونوقت تا آخر سال رو سرتون آواریم هاااا 🙂 نه امشب واسه فردا کلی کار دارم, هیچ کاری نکردم. همه کارام مونده. باید کتابخونه رو تمیر کنم. نه خاک گرفته  باید تمیرش کنم وگرنه تا یک سال به کتاب دست نمی زنیم.

 

ساعت شماری معکوس تا سال تحویل: اه پارسال هم ظرف واسه سیب و سیر نداشتم, گفتم بخرم هااا, واییی وقت ندارم. کی برم حموم, آآآخخخخخ لاک نزدم. وایسا لاکم خشک شه خودم نون پنیر رو آماده میکنم. عیب نداره سبزه نداریم, یکم سبزه خوردن می ذاریم جاش. آبببببب بدو بدو ساعت بابا رو هم بیار. یه دقیقه حرف نزن  تمرکز کنم چیزی از سفره جا نمونده باشه. انگولک نکن تا عید بشه. دست نزن دیگه. واااایییییییی بدو بدو. پاشو لباساتو عوض کن. موهام خوبه؟ دوربین رو آوردی؟ شارژ داره؟ سکه ها رو شمردی به تعداد باشه؟ کبریت کوووو, روشنشون کن دیگه الان سال تحویل میشه. بدووووو خیلی لوسی, اذیت نکن, بدوووووووو

 

1 دقیقه آخر سال: نفسم بند میره. دست ماچ رو محکم می گیرم و بی حرکت, زل می زنم به تلویزیون چشمام پر اشک میشه, نفسام به شماره می افته و از 6 لحظه مونده تمام زندگیم میاد جلو چشمم, هر کی که دوستش دارم و نیست کنارم, اونایی که دیگه بینمون نیستن و عمری دلتنگشون هستم, همه خوبی هام و بدیهام, همه چیزه همه چیز یادم میاد و می گرده تو کله ام و درست لحظه آخره که می فهمم از خودم راضی ام یا نه, و بوووووووم

1 لحظه بعد از سال تحویل: دارم آروم اشک می ریزم و ماچ رو بغل می گیرم. واسه همه تو دلم آرزو می کنم  و فقط خودم می دونم که اون اشکم اشک شوقه چون لحظه آخر فهمیدم که سر جمع از خودم راضیم یا اون اشک از عصبانیت از دست خودمه. درست اون لحظه ست که هر سال من با تمام خودم بی تعارف میشم. درست همون لحظه.

و این داستان هر سال بی کم و کاست تکرار میشه ( وقتی ماچ هم نبود همین بود فقط به غرغرهام سر کسای دیگه ای بود) و هیچ وقت درست نمیشم. همیشه ثانیه های آخره که می فهمم سال تحویل برام مهمه و باید براش آماده باشم..


بیان دیدگاه

لطفن کسی ناغافل نرود

نگاهی به دور و برش کرد و آه بلندی کشید. شونه هاش رو بالا انداخت و بعد از اینکه چشماش رو به قصد از کاسه درآوردن مالید بلند شد. خمیازه ای کشید و بدنش رو کش و قوصی داد و  سلانه سلانه وسایلش از روی میز ریخت تو کیفش. سر صبر همه رو توی کیف جابجا کرد که مثلن یادش بمونه هر کدوم کجاست. خودش به خودش خنده اش گرفت, وقت نیاز که برسه یکیشون اونجایی که الان گذاشتتشون نیستند. اینم عادتی بود دیگه, مثل بقیه عادت هاش مفید؟ بدردنخور؟ مگه فرقی هم میکرد؟ عادتی بود مثل بقیه عادت ها و چیزها. همه چی سر جای خودش بود به جز آدم ها. اونا خودشون یه روز انتخاب کردن که سر جای خودشون نباشن. یه روزگاری خیلی جنگیده بود و خواسته بود که آدمها رو هم مثل عادت ها و وسایلش سر جاشون نگه داره ولی نشد. وسایل بی جان مدام بهم میریزن و هیچ چیز سر جاش نیست, چه توقعی هست از آدما؟! یه روز به خودش اومد که چسبیده بود به عادت هاش به جای آدمها, خیلی هم بدش نیومده بود, حداقل اینا دست خودش بودن. سر خود نمی رفتن, نمی مردن.  دیگه هر کس می گفت خداحافظ. دستش رو می برد جلو و می گفت مواظب خودت باش. همین. نمی گفت تا بعد, نمی گفت می بینمت, نمی گفت به امید دیدار, نمی گفت دلم تنگ میشه برات, گفتنش چه فایده داره, اون که میره بهرحال؟! فقط مواظب خودت باش. کیفش رو انداخت رو کولش و قوز کرد و رفت سمت در خروجی. شک کرد. قیافه اش رفت تو هم. فکر کرد کلید رو برداشتم؟ برنداشتم؟ دوباره برگشت سمت میزش و کیف و میز رو وارسی کرد. کلید سر جاش بود مثل همیشه و اون شک کرده بود مثل همیشه. خیره شد به میز همکارش که درهم برهم رها شده بود و رفت تو فکر. داشت حافظه اش رو برای بهم ریخته بودن میز کارش زیر و رو می کرد. همیشه هم میزش مرتب نبوده. یه دفعه, یه دفعه, یه دفعه. اون یه بار لعنتی, باز یادش اومد. اخماش رفت تو هم و چشماش تنگ شد. انگار که غرق شد.

اون وقتا مبایل داشت. زنگ خورد, فرض برداشت, اسم پ رو که دید کیفی کرد و واسه یه بعد از ظهر پرچونه دلش رو صابون زد. همینطور که کافی شاپ ها رو تو مغزش بالا پایین می کرد, واسه یه گپ طولانی سلام گفت. صدایی که از گوشی می اومد صدایی نبود که بخواد بره بگرده, نگران بود, هول بود, دودل بود, من من می کرد. دلش هری ریخت. فرصت نکرد تصور کنه چه اتفاقی ممکنه افتاده باشه. اتفاق خودش رو کوباند تو کله اش. پ گفت که خودش رو برسونه بیمارستان. تنها کسش تصادف کرده بود. یخ کرد, دنیا چرخید دور سرش, ها؟ چی شده؟ کی؟ ها؟ تمام تنش می لرزید. نفهمید چجوری از شرکت زد بیرون, میز و کار و همه چی رو ول کرد و دوید. نفهمید پله ها رو چجوری دو تا سه تا یکی پایین اومده بود, ولی چرا فکرش به آسانسور نرسیده بود؟ دویده بود تو خیابون واسه همه ماشینا دست گرفته بود که نگه دارن. حتی به فکرش نرسید که آژانس بگیره و تو مدتی که آژانس میرسه میزش رو مرتب کنه. نه وقت نداشت واسه آژانس صبر کنه. گوشیش دوباره نشون میداد پ داره زنگ می زنه, نمی خواست جواب بده, نمی خواست اوضاع از این بدتر بشه. ولی جواب داد: آهههه, باشه, ولی کلیدم رو برنداشتم, کیفم رو جا گذاشتم شرکت, مخم کار نمی کنه, حالش چطوره؟ نفسش؟! نفسش گرمه؟! فقط کیف پولم دستمه, نه خودم یه کاریش می کنم, همسایه ها شاید کلید داشته باشند, باشه, و قطع کرده بود. نمی دونست چرا تنها چیزی که به ذهنش رسیده کیف پول بود, بازم شانس آورده این رو برداشته بود. نمی تونست مسیریابی کنه و نزدیک ترین راه به خونه رو پیدا کنه, کاش یکی بود که بلد بود همه کارا رو درست انجام بده. کاش مجبور نبود فکر کنه. کاش اون الان نفساش به شماره افتاده بود و … ولی دلش نیومد این همه غم و غصه رو «همه کس» تحمل کنه. دلش نیومد ولی کاش خودشم مجبور نبود تحمل کنه. نه اصن نباید این اتفاق می افتاد. هر ترمز تاکسی براش مدت زیادی می گذشت. از ترافیک کلافه شد, باید می دوید, اگه خودش می دوید حتمن زودتر می رسید. چشمش به موتوری افتاد که از کنار پنجره تاکسی رد شد. پیاده شد و دوید دنبالش. واسه اولین و آخرین بار موتور سوار شد.  به موتوری گفته بود من رو فقط برسون به این آدرس و بعدش بیمارستان. فقط همین و سریع. دیگه اصلن نفهمید از کجا و چه مسیری رسوندش خونه, در را شکست و بیمه و شناسنامه و هر کوفتی که به ذهنش رسید, برداشت و خودش رو رسوند بیمارستان. ورودی بیمارستان هر چی گشت پ رو ندید, شاید تو منتظره! پرسون پرسون رسید به بخش, رو یه صندلی انتظار دختر خسته ای که سرش پایین افتاده بود و داشت به موبایلش نگاه می کرد, نشسته بود. روسریش با اینکه خونی بود ولی معلوم بود شبیه روسری پ است. نزدیکش رفت, خودش بود, پ بود, زخمی و آش و لاش, چرا بستری نشده بود؟ چرا پانسمانش نکرده بودند؟ چرا زخماش رو کسی نشسته بود؟ محال بود اینقدر سریع رسیده باشه. پ گریه کرده بود ولی الان صورتش پر از خشم بود. یعنی دیر رسیده بود و آب از سر گذشته؟! بیمارستان پ رو پذیرش نکرده بود, پلیس سر صحنه تصادف سین جیمش کرده بود که چرا با یه مرد غریبه بوده؟ به چکمه , روسری و مانتوی کوتاهش گیر داده بود و منکراتی شده بوده, فقط چون همه کس بیهوش بوده گذاشتن همراهش بیاد بیمارستان و تماس بگیره, پ باید می رفت پزشک قانونی. باورش نمیشد. مگه ممکنه؟! آخه به اونا چه ربطی داره, همه کسه منه دوست منه زندگی منه, به اونا چه. کارشون چیز دیگه ست. پلیس راهنمایی رانندگی اند نه منکراتی که! عصبانی بود. همه کس بیهوش معلوم نبود تو کدوم اتاقه, از یه طرف هم پ اینجوری خونین رها شده بود به خاطر نیم متر پارچه. از شدت غیض صداش می لرزید. داغ شده بود. می خواست همه رو خفه کنه, این پرستارها که خودشون زن بودن, اونا هم که پاشون رو بذارن بیرون بیمارستان باید با همینها درگیر بشن پس چرا به داد پ نرسیده بودن. داشت سر پرستار داد می زد که یه پرستار دیگه از ته راه رو داد زد همراه همه کس. منجمد شد, تکون خوردن یادش رفت, چشمهاش رو بست و نفس عمیقی کشید و به پ نگاه کرد, الان کجاست؟ بغض پ ترکید. روش رو برگردوند ولی بدنش می لرزید, داشتم خودم رو راضی میکردم که بهت زنگ بزنم بگم نیای, بگم آروم بیای, بگم نیا. یعنی چی, چرا نیاد, مگه چه چیزی تو این نیم ساعت تغییر کرده بود؟ همه جا دور سرش می چرخید, دل و روده اش بهم می پیچید, چشماش جایی رو نمی دید. نمی شنید. صدای همه کس از دور شنیده می شد, داشت حرف میزد, داشت صداش می کرد. می خواست دستهاش رو دور کمرش حلقه کنه و ببوستش. می خواست باهم برن بیرون, می خواست بگه …. نفهمید چی گفت, صدا پ نگذاشت  که بفهمه, رفته بودیم واست کادو بخره. گفت خیلی پیش از این باید کادو خریدن رو یاد می گرفته ولی دیگه از امسال باید به جای دو نفر برات کادو بگیره, دیگه نمی خواست خودت بهش بگی. برگشت کادوت رو نگاه کرد که نفهمیدیم چی رفت زیر چرخ و چپ کردیم. دستش رو کشید به شکمش, کادو از این قشنگتر هم مگه هست؟!


2 دیدگاه

برف روی کاج ها

ریتم فیلم خیلی آرومه, شاید حتی حوصله سر بر باشه. فیلم گیرایی نیست که با خودش ببردت تا آخر و نفهمی چقدر وقت گذشت.  شخصیت هاش هم اون طور که باید و شاید شکل نمی گیرن. ولی من تا آخر فیلم نگاه کردم و منتظر بودم ببینم بازم کلیشه  تکرار میشه و یارو میاد میگه ببیخشید زنه هم بی خیال رفیقش میشه و میگه باشه یا بلاخره یه جایی واسه خواسته اش وایمسته. راستش دلم می خواد به اون یه ذره پایان باز فیلم چنگ بندازم و بگم اگه اون شب جواب تلفن رفیقش رو نداد واسه این بود که می خواست خودش با شوهره روبرور بشه و وقتی به شوهره گفت رفیق داشته این مدت و همه اینا تقصیره خودت بوده یعنی غلط کردی و من زندگی جدیدی رو شروع کردم, برو رد کارت. از فیلم فقط برخورد شخصیت داستان رو با خیانت دوست داشتم. فارغ از اینکه چرا اینکار رو کرد این جنس نگاه به خیانت رو می پسندم. به نظرم همه باید یاد بگیرن اینجوری رفتار کنن با خائن. حالا مهم نیست آدم از خداشه یا نه ولی این برخورد آروم از همه چی بهتره. چیه هی داد و هوار می کنن و می افتن دنبال یارو که حالش رو بگیرن , آتیشش می زنم, خودم رو می کشم و اینا. فهم اینکه اگه تو رو می خواست که سرش درد نمی کرد خیانت کنه خیلی مهمه. طرف یه جایی وسط رابطه دلش تو رو نخواسته, جراتش رو هم نداشته بگه, از یه جایی به بعد دیگه براش عزیز نبودی که به هر دری بزنه و بیاد باهات بحث کنه که تو این و این و این و من سرد شدم, گرمم کن دوباره. حتی  پرستیژه خودش هم واسش مهم نبوده که بگه و بره مثه دزدا یواشکی رفته. حالا تو هی بیا به در و دیوار بزن که هی وای و ای آخ. بفهم که واسه اون اصلن مهم نیست که تو دردت اومده و حرصت گرفته, براش مهم نیست که زندگی و عمر و از این جوونتریت رو سوزونده و رفته, تنها چیزی که الان اون رو راضی میکنه رفتاریه که بگه دیدی به خاطر همیناست که رفتم, دیدی آتیشی میشی, انتظار داری با این رفتار من هنوز عاشقت باشم؟! داد و بیداد فقط وجدان طرف رو آروم میکنه و زبونش رو دراز. باید فهمید آدمی که خیانت کرد و دروغ گفت و خودش نیومد بگه «خیانت کردم ببخشید» دیگه ارزش بخشیدن نداره. وقتی میشه به بخشیدن فکر کرد که لو نرفته و یارو فهمیده اشتباه کرده و خودش اومده گفته. ولی وقتی قضیه لو رفت و بعد گفت غلط کردم, این دیگه از روی ترسه نه جرات یا علاقه. حرفای رویا به پرهام درست بود. «می خوای زنگ بزنی چی بگی؟ بشنوی عاشقه؟ بر نمیگرده؟ اون رو بیشتر دوست داره؟ خوب همه رو که الان می دونی.» خوشم اومد که دختره آروم جدا شد و رابطه خودش رو شروع کرد. خودش عزای زندگیش رو گرفت و زود خودش رو جمع کرد و بلافاصله اون زندگی رو که می خواست شروع کرد. خوشم اومد این فیلم همونجوری به خیانت نگاه کرد که من, گیرم که بهونه آورد که رویا هم منتظر این فرصت بوده.


بیان دیدگاه

سرگردان اعتماد و نیاز آدمی

چند روزی هست که خبر بدی از جدایی دونفر شنیدم. ناراحتم و اصلن نمی تونم دلیلش رو بفهمم. یه عمر زندگی , یه عمر با هم بودن و زندگی رو با هم ساختن پودر شد. من با هر دو نفر حرف نزدم ولی از حرفای یکی معلوم شد داستان, فیلمنامه سرد شدن ها و روزمرگی ها و خیانته که با بالا کشیدن مال و منال حاصل از زندگی کات خورده. می دونید سوای همه این گنگ بودن قضایا و اینکه این دو تا سمبل عشق و مایه حسرت بینندگان و اطرافیان چرا و چگونه و از چه مسیری به اینجا رسیدن وجدا شدن, چیزی که بیشتر نامعقوله قضیه خیانت و کلاهبرداری این وسط. آخه کلاهبردار قصه خیلی ماه بود, خیلی آدم بود خیلی بزرگ, خیلی معقول, با برخوردهای سنجیده و محترم, آدمی که تا همین 7ماه پیش میشد عشق رو تو چشاش و رفتاراش خوند( حالا فکر می کنم شایدم نمی شد و من دلم می خواست عشق رو بخونم) چی شد که به اینجا رسید که همچین تصمیمی بگیره. نمی دونم شاید واسه انتقام بوده یا از سر نداری (که می دونم این نیست چون پول بقدر کفایت بود). میدونید 20 سال زندگی زمان کمی نیست اونم وقتی از 20 سالگی شروع بشه, که بشه دروغ گفت و فیلم بازی کرد. رفتارهای اون آدم رفتاری نبود که بشه گفت دروغکی بوده ولی یهو خبر میرسه چند ساله داشته خیانت می کرده. یعنی تو همون دوران که با یار الان خار سفرها رفته, خوشی ها کرده و تو برو بیاها ابراز عشقش فاحش بوده و چه و چه یه سر دیگه اش می جنبیده؟؟ باشه قبول , نیاز عاطفیش بی جواب مونده و نیازش رو خارج از تعهدش پیدا کرده. ولی دیگه بعد از جدایی اذیت کردن و کلاهبرداری مالی یعنی چی؟ اونم از آدمی که مهربون و کمک حال و بخشنده و چشم و دل سیر ئه. چه اتفاقی می تونه واسه یه شخصیت بیفته که تا این درجه نزول کنه؟ چه اتفاقی می تونه یه شخصیت رو به اینجور تصمیماتی سوق بده ولو واسه گرفتن انتقام. یه شخصیتی بدور از هر آلایشی یهو از شریک 20 ساله اش چنین بگیم اتنقامی! حالی بگیره! بگیم کونی بسوزونه! بگیم؟؟؟

هر چی بالا پایین می کنم نمی فهمم , دلیل این تصمیم رو نمی فهمم, یه شخصیت قوی هر چقدر به ستوه بیاد و فقط بخواد خلاص شه همچین آتشی نمی زنه به همه اندوخته معنوی اش! یه همچین شخصیتی باید بلد باشه یه راه جدید پیدا کنه, باید بلد باشه یه پایان تازه بنویسه, باید بتونه از یه رابطه تباه شده سربلند و پاکیزه رها بشه, باید بتونه خلاص بشه نه خراب. می خواست خلاص شه خیلی خوب خلاص شه ولی آخه اینجوری؟ با این کارا نفهمید چه صدمه ای به اعتماد بقیه زد؟ نفهمید چه تاثیر بدی رو واکنش دیگران نسبت به خودش داشت؟ نفهمید با اینکار تمام برگ برنده هاش رو بی ارزش کرد؟ گیرم بگه هر بلایی سرم اومد دم نزدم (با اینکه هر از هم پاشیدنی دو طرفه ست) و این آخری دیگه قاطی کردم ولی مگه همین آخری واسه قاطی کردن فکر نکرد و پس چرا همون فکر نگفت که این بدترین تصمیمه, چرا نگفت حتی موافق هاش رو هم مخالف می کنه, نگفت که دهن حامی هاش رو می بنده. شخصیتی که به مشاوره هاش میشد اطمینان کامل داشت حالا چه جایی مونده واسه اعتماد؟ وقتی چشماش و رفتارش و همه چی اینقدر راحت دروغ میگه؟؟؟؟

عجب برزخیه این اعتماد و عجب عجیب این آدمیزاد که با همه دورویی های دور و برش بازم میگه می خوام اعتماد کنم و باز اعتماد می کنه


بیان دیدگاه

تو

دلتنگی هام رو نه به باد میگم که دنیا رو جار بزنه,

نه به بارون میگم که بشوره ببره,

نه به قاصدک میگم و نه به برگ خزون

فقط تو گوش تو زمزمه میکنم که امن ترین جای دنیاست واسه درد دل های دل تنگم