ماااچو بده بیاد

برای زیستن دو قلب لازم است

صدای بلندگو، یادگار کمونیسم

بیان دیدگاه

گمانم دو روز در هفته، ساعت هفت و سی دقیقه بامداد، صدایی به‌غایت بی‌احساس و ماشینی شروع می‌کرد به فریاد زدن. دو سه بار اول صدای آژیر به گوشمان خورد، بعدتر فهمیدیم صدا چیزی می‌گوید. لحنش مرا یاد «آهن، آلمینیوم، قراضهههه خریداریم»، یا شاید وانتی طالبی و هندوانه می‌انداخت که سراغ زنبیل خانه‌دارها را می‌گرفت. ولی در آن هوای سگ‌لرزی که ما آنجا بودیم، از هندوانه و طالبی خبری نبود. حدس زدیم همان سمسار وانتی خودمان باید باشد.

چیز جالبی که اینها در شهرشان نداشتند، یا اگر داشتند آنقدر کم بود که ندیدیم، وسیله نقلیه عمومی بود. آنقدر اتوبوس نبود، که ما فقط یکبار آن هم تصادفی، متوجه شدیم ایستگاه اتوبوس سرِ پیچ است. به همین دلیل بود شاید، که همیشه همکارها با همدیگر هماهنگ می‌کردند تا ماشین‌دارها بروند دنبال ماشین‌ندارها. چندبار هم پیش آمد که ایوِتا (مترجم، مسئول مالی، شریک، منشی رییس) که همیشه با رییس به شرکت می‌رفت، از ما خواهش کرد برویم دنبالش. چون رییس صبحِ زودتر می‌رفت جلسه‌ای در پایتخت و او ماشین نداشت.

یکی از این روزها که می‌رفتیم دنبال ایوتا، داشتیم سوار ماشین می‌شدیم که باز هم صدای سمسار وانتی آمد. صدا نزدیک بود ولی  ما وانتی در خیابان ندیدیم. صدا از بلندگویی که روی دیوار بود، می‌آمد. موضوع جالبتر شد. ایوتا برایمان توضیح داد که زمان کمونیسم این بلندگوبرای اطلاع‌رسانی به کل شهر نصب شده‌ و شهرداری همه اخبار مهم یا اعلامیه‌ها را پخش می‌کرده است، که فردا وقتی کسی نتواند بگوید من اخبار نمی‌خوانم یا بی‌خبرم و حاشا کند. یکجور مشارکت اجباری، ها ها. بعد از عوض شدن سیستم کشور، مدتی این بساط را ادامه داده‌اند تا که مردم اعتراض کرده که بابا ما مریض داریم، خوابیم، اخبار نمی‌خواهیم. زمان و شیوا‌اش را کم کرده‌اند. مدتی هم افراد از این بلندگوها برای تبلیغ اجناسشان در بازار روز استفاده می‌کرده‌اند. مثلاً: خیار نوبرانه مشدی فیلیپ در بازار روزِ امروز، خانه‌دار و بچه‌دار زنبیل و بردار و بیار. باز مردم معترض شده‌اند که نشد کار که، هرکی بیشتر پول بدهد هی آرامش ما را بهم بریزد. حالا فقط دو روز در هفته، و در زمان مشخصی، یکبار صبح یکبار ظهر، بلندگو اخبار خاصی را پخش می‌کند. مثل اعلام برنامه عمومی شهر یا خبر فوری حادثه، حریق، آگهی تسلیت و تبریک و اینها، خیلی کوتاه و گزینشی. یک داستان بانمک هم تعریف کرد. یکبار یکی از زمین‌های زراعی اطراف شهر آتش می‌گیرد و شوهر ایوتا آتش را می‌بیند، ضمن خبر دادن به آتش‌نشانی، به شهرداری هم زنگ می‌زند که اعلام کنید فلانجا آتش گرفته هرکس می‌تواند برای کمک بیاید. خانم مسئولِ حرف زدن در این بلندگوها در جوابش می‌گوید: «الان ساعت 11 است و استفاده از بلندگو در این ساعت خلاف قانون است، ولی به شما اطمینان خاطر می‌دهم که رأس ساعت 13 اولین موضوعی را که اعلام می‌کنم همین باشد.»

گفتیم، خب حالا که صبح کله سحر تمام شهر را با این صدا زابه‌راه می‌کنند، حداقل با یک صدای پرانرژی و بشاش، جوری که آدم را به شعف بیاورد، نه این صدای یکنواخت و بی‌روح و از گوربرخاسته. اینجوری آدم یاد قرض‌هایش می‌افتد. ایوتا می‌خندید که اینکه چیزی نیست، گاهی پیش می‌آید که اعلام می‌کنند امروز خانواده فلانی و بیساری و بهمانی عزادار عزیزشان هستند و ساعت و محل مراسم را می‌گویند و در آخر با عبارت «روز خوش و شادی را برای شما شهروندان آرزو می‌کنیم» تمام می‌شود که این خودش تناقض است چون آدم‌های این شهر بیشترشان با هم فامیلند یا وابسته‌اند.

نویسنده: ماچو بده بیاد

گامی است پیش از گامی دیگر که جاده را بیدار می کند. تداومی است که زمان مرا می سازد لحظه ای است که عمر ِ مرا سرشار می کند

بیان دیدگاه